خطبه149
[149]
ومن كلامه عليه السلام
قبل موته
أَيُّهَا النَّاسُ، كُلُّ امْرِىءٍ لاَقٍ بِمَا يَفِرُّ مِنْهُ فِي فِرَارِهِ، وَالاََْجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِحع، وَالْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ. كَمْ أَطْرَدْتُالاََيَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَكْنُونِ هذَا الاََمْرِ، فَأَبَى اللهُ إِلاَّ إِخْفَاءَهُ، هَيْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!
أَمَّا وَصِيَّتِي: فَاللهَ لاَ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً، وَمُحَمَّداً فَلاَ تُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ، أَقِيمُوا هذَيْن الْعَمُودَيْنِ، وَأَوْقِدُوا هذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ، وَخَلاَكُمْ ذَمٌّمَالَمْ تَشْرُدُوا
حُمِّلَ كُلُّ امْرِىءٍ مَجْهُودَهُ، وَخُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ، رَبٌّ رَحِيمٌ، وَدِينٌ قَوِيمٌ، وَإِمَامٌ عَلِيمٌ. أَنَا بِالاََْمْسِ صَاحِبُكُمْ، وَأَنَا الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ، وَغَداً مُفَارِقُكُمْ! غَفَرَ اللهُ ليوَلَكُمْ! إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُفِي هذِهِ الْمَزَلَّةِفَذَاكَ، وَإِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُفَإِنَّا كُنَّا _فِي أَفْيَاءِأَغْصَانٍ، وَمَهَابِّ رِيَاحٍ، وَتَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ، اضْمَحَلَّ فِي الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَعَفَافي الاَرْضِ مَخَطُّهَا وَإِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً، وَسَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلاَءً سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ، وَصَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِيَعِظْكُمْ هُدُوِّي، وَخُفُوتُإِطْرَاقِي، وَسُكُونُ أَطْرَافِي فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لَلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ وَالْقَوْلِالْمَسْمُوعِ.
وَدَاعِيكُم وَدَاعُ امْرِىءٍ مُرْصِدٍلِلتَّلاَقِي! غَداً تَرَوْنَ أَيَّامِي، وَيُكْشَفُ لَكُمْ عَنْ سَرَائِرِي، وَتَعْرِفُونَنِي بَعْدَ خُلُوِّ مَكَانِي وَقِيَامِ غَيْرِي مَقَامِي.
خطبه 149
بحثى درباره بدا
رژچذ÷به خداوند سبحان شرك نورزيد،سنت پيامبر را ضايع نكنيد،رستگار خواهيد گش
هيچ چيزى براى شخصيتبشرى،سازندهتر يا مخربتر از عامل گرايش نيست
ثبات و دوام سنت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
ريشههاى اساسى ثابتها و ارتباط آنها با متغيرات
رژچذ÷ پس اين ثابتها كجا هستند؟و رابطه آنها با متغيرها چيست؟سه نظريه براى ح
انواع ثابتها با نظر به اصالت و وسعت مفاهيم آنها
ثابت مطلق
ثابتهاى نسبى
رژچذ÷ آن قسمت از احكام اسلامى كه بر مبناى نيازهاى ثابت وضع شده است،احكام او
توضيحى درباره تغير احكام اوليه
2-ثابتها در ارتباط انسان با خدا
قسم دوم-ثابتها در ارتباط انسان«آنچنانكه بايد»با جهان هستى
4-اصول ثابته اخلاق در دو قلمرو«آنچنانكه هست»و«آنچنانكه بايد»
نخستين ريشه ثابت و اساسى اخلاق،از دين كلى آلهى بر مىآيد.
دومين ريشه ثابت و اساسى اخلاق از وجدان ناب بشرى سرچشمه مىگيرد.
تا ديروز با شما،امروز عبرتى براى شما و فردا از شما جدا ميشوم و مىروم
روزگارى بدن من با شما همسايه بوده است
من از شما جدا مىشوم و به ديدار خدايم مىروم
فردا كه من از ميان شما رختبربستم،مرا خواهيد شناخت
خطبه 149
ايها الناس،كل امرىء لاق ما يفر منه فى فراده،و الاجل مساق النفس،و الهرب منهموافاته(اى مردم،هر كس از آنچه فرار مىكند (مرگ) در حال فرار آن را خواهد ديد.
آدمى به واپسين روز عمر خود رانده ميشود كه پايان حيات او است.)
هر حركت و هر لحظهاى فرزندان آدم را به ديدار مرگ نزديك مىكند
ابهام ديدار مرگ و همچنان قطعيت و سرعتحركتبه سوى آن،چنان است كه دركحقيقى آن،براى ما انسانها كه عينك حيات به چشم داريم و با عبارت ديگر براى ما كهغوطهور در چشمهسار حيات هستيم قابل تصور نيست،اين يك خاصيت اساسى حياتاست كه بهيچ وجه نميتواند مرگ را در خود منعكس نمايد،زيرا حيات،حيات است ومرگ،اگر نقيض حيات نباشد،حداقل ضد آن است و نقيض نميتواند نقيض خود را درخود منعكس نمايد.اينكه مولوى مىگويد:
عمر همچون جوى نونو مىرسد مستمرى مينمايد در جسد شاخ آتش را بجنبانى بساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازى مدت از تيزى صنع مىنمايد سرعتانگيزى صنع پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفى فرمود دنيا ساعتيست
بايد چنين تفسير شود كه جريان فيض حيات از طرف خداوند سبحان به سوى آدميان،يك جريان استمراريست كه اگر از ديدگاه عقل آن را به ذرات يا لحظات حيات تجزيهكنيم،معناى تخمينى آن چنين ميشود كه هر يك از ذرات يا لحظات حيات كه وارد متنطبيعت زندگى آدمى مىگردد،پس از يك فاصله بسيار بسيار كوچك كه هرگز به تصورما در نمىآيد ذره يا لحظه بعدى وارد متن طبيعت مىشود،ولى چنان نيست كه خود آنذره يا لحظه بتواند آن فاصله را كه در تعبير مولوى«رجعت»است در خود داشته باشد.
همچنين هيچ احدى تاكنون فاصله (خلا يا نيستى يا مرگ) ما بين دو لحظه حيات رانميتواند دريافت كند،بلكه آنچه را كه در اين پديده در مىيابد،بوسيله تصور ذهنى ياتعقل محض است.با مرور هر لحظهاى از زندگى آدمى،كه محدود و معين است،بمقدار همان لحظه به پايان زندگى نزديك ميشود،همانگونه كه با برگرداندن يكصفحه از كتاب،شما بمقدار يك صفحه بآخر كتاب نزديك ميشويد.اين انقراض وسپرى شدن لحظات،با هيچ تخيل و بازيگرى ذهنى و خود فريبى و غير ذلك،منتفىنمىگردد.تنها يك قانون وجود دارد كه فوق قانون زندگى و مرگ طبيعى است كهعبارتست از تقويتشخصيت كه توانايى حركتبه فراسوى زمان و گذشت آن را بدستبياورد،تا جائيكه يك لحظه را مثلا يك سال تلقى نمايد.حتى شخصيت آدمى آنقدرت را دارد كه ميتواند با يك سر كشيدن صحيح در اين عمر،سرمايه ابدى براى خودبيندوزد-
حبابوار براى زيارت رخ يار سرى كشيم و نگاهى كنيم و آب شويم
حال كه هر لحظه و حركتى كه انسان در اين زندگانى سپرى مىكند،به مرگ نزديكتر
ميشود،گويى چنان است كه مرگ به دنبال او مىدود،نه اينكه او به طرف مرگ حركتمىكند كه با اغفال خويشتن از حركت،گمان كند كه مرگ را به تاخير انداخته است!
بنابر اين،اگر انسان جدىترين تلاش و چارهجويى را براى فرار از مرگ يا براى تاخيرانداختن آن،انجام بدهد،باز لحظاتى را كه در آن تلاش و چارهجوئى صرف مىكند،خود را به مرگ نزديك مىكند،يا مرگ براى او نزديكتر مىگردد.
كم اطردت الايام ابحثها عن مكنون هذا الامر فابى الله الا اخفائه،هيهات!علم محزون(بسا روزهايى را كه در كاوش از راز نهانى اين امر،پشتسر گذاشتم،ولى خداوندسبحان نخواست مگر پوشيده داشتن آن را،هيهات:علم به حقيقت اين امر نهفته و براىهيچ كس آشكار نيست.)
كوشش و تلاش فراوانى براى حل راز اين امر نمودم،ولى خداوند آشكار شدن اين راز رانمىخواست
در تفسير اين امر (راز نهانى) كه امير المؤمنين عليه السلام در اين سخنان مباركفرموده است،اختلاف نظر وجود دارد.ابن ابى الحديد و ابن ميثم بحرانى مىگويند:
منظور آن حضرت از«امر مخفى»چگونگى قتل او و زمان و مكان آن بوده است.
اين نظريه را محقق مرحوم هاشمى خويى مردود ميشمارد و مىگويد:اين نظريه با توجهبه كثرت دلائلى كه علم امير المؤمنين عليه السلام را به همه خصوصيات شهادتش بيانكرده است،قابل قبول نيست.سپس مرحوم هاشمى خويى در توضيح«امر مخفى»چنينمىگويد: «ممكن است امر مخفى را بدين نحو توجيه نمود كه مقصود آن حضرت:
مخفى بودن حق بر مردم و مظلوميت اهل حق و غلبه باطل و اصحاب و ياران باطل وكثرت كمككنندگان آن است،زيرا آن بزرگوار در آغاز امر حكومتبراى گرفتن حقخود،نهايت كوشش را انجام داد و با اينحال به مقصود خود نرسيد.و حوادثى به جريانافتاد كه مثل آنها به قلب هيچ كس خطور نمىكرد،و در آخر كار هم كه نوبتخلافتبه او
رسيد و ياران و ياورانى براى او آماده شدند و در راه خدا به بهترين وجه جهاد كرد و برمنافقان پيروز گشت،فتنه حكميت كه از شگفت انگيزترين حوادث بود،سر راه او راگرفت. سپس بعد از آنكه لشكريان را جمعآورى فرمود و تصميم به حركتبه طرفدشمنان (معاويه و فريبخوردگان) خود گرفت آن حادثه بسيار كوبنده و وحشتناكضربت ابن ملجم پليد و جنايتكارترين فرد تاريخ پيش آمد!پس مقصود امير المؤمنينعليه السلام از«مكنون» (مخفى) راز كل اين جريان شگفتانگيز و سبب آن است وخداوند نخواست مگر اين راز را از شما پوشيده بدارد.زيرا عقول شما از فهم چنين رازبسيار شگفتانگيز ناتوان است،زيرا اين راز از مشكلات قضا و قدر آلهى است». (1) سپساين توجيه را از مرحوم مجلسى نيز نقل كرده است.
اين توجيه را بايد مورد بررسى قرار داد،زيرااولا-همانگونه كه از گفتارها و كردارهاى امير المؤمنين عليه السلام بر مىآيد،آنحضرت بر همه آن حوادث كه در روزگار زمامدارى او به وقوع مىپيوست،عالم بود ودر بعضى از موارد صريحا مىفرمود كه من اين جريانات را مىدانستم و بطور فراوان ازحوادث آينده خبر مىداد.ثانيا-اينكه آن حوادث،تاريكتر از مسئله مرگ و آن امورغيبى كه خبر مىداد[و باتفاق مفسران نهج البلاغه مانند ابن ابى الحديد و ديگران همهآن امور تحقق مىيافت]نبود.ثالثا-بسيار بعيد بنظر مىرسد كه امير المؤمنين عليه السلامرازهاى ناگشودنى قضا و قدر را از اسرار قابل گشوده شدن تشخيص نداده و روزهاىفراوانى را به بحث و كاوش از رازهاى ناگشودنى سپرى فرمايد.اما اينكه مرحوم خويىدر آخر جملاتش مىگويد:«و خداوند نخواست مگر اينكه اين راز را از شما پوشيدهبدارد»،«زيرا عقول شما از فهم چنين راز بسيار شگفتانگيز ناتوان است»خلاف ظاهر بسيار روشن كلام آن حضرت است،زيرا ظاهر فرمايش آن بزرگوار اينست
كه روزهايى را سپرى فرموده است كه آن راز مخفى براى خود او گشوده شود،نه براىمردم جامعه.يك احتمال ديگر در تفسير و توجيه جمله آن حضرت بر مبناى هماناست كه ابن ميثم بحرانى و ابن ابى الحديد متذكر شدهاند كه منظور آن حضرت موقعقتل او و بقيه خصوصيات آن بوده است،نهايت امر،ضرورى بود كه اين مسئله را در نظربگيرند كه آگاهى و علم امير المؤمنين عليه السلام به شهادتش و حتى آگاهى آن بزرگواربه خصوصيات شهادتش، هيچ منافاتى با اعتقاد آن حضرت به استمرار اختيار مطلقخداوندى در محو و اثبات كه در معتقدات شيعه با نظر به آيه مباركه يمحو الله ما يشاء ويثبت و عنده ام الكتاب (2) خداوند آنچه را بخواهد محو مىكند و آنچه را بخواهداثبات مىكند و ام الكتاب در نزد او است.) ابتشده و با نام«بدا»،مصطلح شده است،ندارد.
معناى«بدا»آن نيست كه بعضى از عاميان گمان كردهاند كه:آشكار شدن چيزى كه براىخدا مخفى بوده است!بلكه معناى«بدا»عين معناى آيه مباركه است كه در بالا آورديم.
ميتوان گفت:هيچ اصل و قانونى براى اثبات سلطه مطلقه و اختيار مطلق خداوندى مانند«بدا»نيست كه اثبات مىكند كه خداوند متعال- كل يوم هو فى شان (3) خداوند در هرزمانى كارى انجام مىدهد) -
كل يوم هو فى شان بخوان مرو را بيكار و بىفعلى مدان كمترين كارش بهر روز آن بود كاوسه لشكر را روانه مىكند لشكرى ز اصلاب سوى امهات بهر آن تا در رحم رويد نبات لشكرى ز ارحام سوى خاكدان تا زنر و ماده پر گردد جهان لشكرى از خاكدان سوى اجل تا ببيند هر كسى عكس العمل باز بىشك بيش از آنها مىرسد آنچه از حق سوى جانها مىرسد آنچه از جانها به دلها مىرسد آنچه از دلها به گلها مىرسد اينست لشكرهاى حق بيحد و مر بهر اين فرمود:ذكر للبشر
مولوىپيش از توضيح معناى بدا،چند بيت از مولوى براى تصور«بدا»در اينجا نقل مىكنيم.
مولوى اين ابيات را در تفسير آن حديث منسوب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم سروده است كه مىگويد:«جف القلم بما هو كائن» (قلم درباره آنچه كه به وقوعخواهد پيوست، خشكيده است،يعنى همه آنچه كه در عالم هستى تحقق پيداخواهد كرد،قلم قضا آن را نوشته و تمام شده است.)
هكذا تاويل قد جف القلم بهر تحريض استبر فعل اهم چون قلم بنوشت كه هر كار را لايق آن هست تاثير و جزا كژ روى جف القلم كژ آيدت راست رو جف القلم بفزايدت كرد دزدى دستشد جف القلم خورده باده مستشد جف القلم عدل آرى مقبلى جف القلم ظلم آرى مدبرى جف القلم تو روا دارى روا باشى كه حق خود كند معزول از حكم سبق
معناى بيت آخر محكمترين و روشنترين دليل براى اصل«بدا»است كه مىگويد:آياعقل و وجدان تو تجويز مىكند كه بگويى:خداوند سبحان با ثبت و نوشتن هر آنچه كهدر جهان هستى به وقوع خواهد پيوست،قدرت تصرف در هستى را از خود سلبنموده است!!چنين تصورى مساوى اينست كه بگويى:خداوند با ثبت همه آنچه كهتحقق خواهد يافت،[در لوح محفوظ يا در ام الكتاب]خدايى را از خود سلبنموده است!زيرا قدرت مطلقه او عين ذات اقدس او است و با سلب قدرت از خويشتن، در حقيقتخدايى را از خود سلب نموده است! بنابر اين،بايد بگوييم:آنچه كه در عرصهپهناور هستى به وقوع مىپيوندد،بمقتضاى مشيت و حكمتبالغه آلهى است كه بر مبناىواقعيات شايسته تحقق،واقع مىگردد،ولى از آن جهت كه نظم عالم در ارتباط باخداوند ناظم دستگاه آفرينش باز است (اين سيستم باز است) و هيچ يك از موجوداتو قوانين حاكمه در برابر آن قادر مطلق غير قابل تغيير نيست.همانگونه كه«نسخ»يكحكم كشف از محدوديت مقتضى آن حكم و پايان يافتن آن مىنمايد،«بدا»نيز كشفاز محدوديت مقتضى آن واقعيت مىكند كه در مجراى هستى قرار گرفته بود. حالميتوانيم بگوييم:امير المؤمنين عليه السلام كه پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهعارفترين انسان به مقام شامخ ربوبى بوده است،بهتر از همه مىدانست كه مقرر شدنقتل او در آن زمان مخصوص و با دست آن پليد و اشقى الاشقيا،و در محراب مسجدكوفه بحسب قانون قضا و قدر،نميتواند در برابر مشيتبالغه خداوندى بر«محو واثبات»مقاومت نموده و از نفوذ اراده خداوندى جلوگيرى نمايد.و قطعى است كهامير المؤمنين عليه السلام با اشتياق شديد كه به انكشاف واقعيات داشت،به كشف مشيتنهائى خداوندى درباره خبر قتل خود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اوداده بود،پرداخته و در صدد آگاهى باين كه آيا درباره اين حادثه،«بدا»صورتخواهد گرفتيا نه؟بر آمده بود،ولى خداوند حادثه مزبور را بجهت امكان«بدا»از وىمخفى داشته است.اين توجيه درباره علم ائمه عليهم السلام به همه خصوصيات شهادتآنان نيز جريان دارد.و اگر كسى اعتراض كند كه همان انتقادى كه پيش از اين واردكرديم كه«بسيار بعيد بنظر مىرسد كه امير المؤمنين عليه السلام رازهاى ناگشودنى قضا وقدر را با اسرار گشودنى تشخيص نداده و در صدد شناخت رازهاى ناگشودنى بر آيد»باين احتمال نيز وارد است،پاسخ اين اعتراض روشن است،زيرا لازمه كوشش براىشناخت اينكه آيا قتل امير المؤمنين عليه السلام با همه خصوصياتش مشمول«بدا»خواهد گشتيا نه؟آن نيست كه آن بزرگوار رازهاى ناگشودنى را از اسرار قابل گشودنتشخيص نداده و در صدد شناخت راز ناگشودنى بر آمده است.
اما وصيتى:فالله لا تشركوا به شيئا،و محمدا صلى الله عليه و آله فلا تضيعوا سنته.اقيمواهذين العمودين،و اوقدوا هذين المصباحين و خلاكم ذم ما لم تشردوا(اما وصيت من بشما:پس هرگز به خدا شريك قرار ندهيد،و سنت پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله را ضايع مكنيد.اين دو ستون را برپا داريد،و اين دو چراغ را روشننگهداريد،با عمل به اين دو تكليف اساسى سرزنشى براى شما متوجه نيست-مادامى كهمتفرق نشويد.)
به خداوند سبحان شرك نورزيد،سنت پيامبر را ضايع نكنيد،رستگار خواهيد گش
ت
تمايل شديد آدمى بر هر چيزى در حدى كه آن تمايل همه سطوح و ابعاد شخصيت او رابه خود جذب كند،نوعى شرك است.خداوند بندگان خود را از هر نوع شرك بر حذرداشته است. حتى گناه شرك را غير قابل بخشايش معرفى فرموده است.از آنجمله: ان اللهلا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك (4) قطعا خداوند شرك را نخواهد بخشيد و كمتراز آن را مىبخشد) در ديگر آيات فرموده است: ان الشرك لظلم عظيم (5) قطعا شركظلمى استبزرگ) در گروهى از آيات شرك را گناه بزرگ توصيف فرموده است: و منيشرك بالله فقد افترى اثما عظيما (6) و هر كس به خدا شرك بورزد افترايى به خدازده است كه گناهى بزرگ است) دلائل براى اثبات توحيد خداوندى بسيار قوى وغير قابل اشكال و كاملا واضح است.از آنجمله است اينكه اگر بيش از يك خدا وجودداشته باشد،قطعى است كه اراده هر يك از آن خدايان براى كارى كه مىخواهد انجام بدهد مشروط باين خواهد بود كه آن ديگرى مخالف آن را اراده نكند.چنين شرطىموجب ناتوانى همه آن خدايان خواهد بود.دليل ديگر امكانناپذير بودن اجتماعبىنهايتحقيقى با تعدد،زيرا در هر موردى كه تعدد فرض شود،لازمه بديهى آنمحدود و متناهى بودن هر يك از آن واقعيات متعدد است.دلائل ديگرى نيز براىاثبات توحيد خداوندى آورده شده است كه در كتب كلامى و فلسفى مطرح شده است.
اينگونه شرك كه واقعا يك انسان با داشتن روان و مغز معتدل براى خدا شريكى قراربدهد،يا وجود ندارد و يا ادعايش بر هيچ مبناى عقلانى استوار نمىباشد.آنچه كهفراوان استشرك اخلاقى است كه متاسفانه اكثريت چشمگيرى از مردم را آلودهكرده است.اگر ما در وضع روانى مردم دقت كنيم باين نتيجه مىرسيم كه اكثر آنان بهاشيائى دل سپردهاند كه تمايل شديد آنان را به نحوى به خود جذب نمودهاند كه ديگرشخصيت آنان مجالى براى توجه به كمال مطلق و خداوند اعلى جل شانه ندارند.تمايلبآن خواستهها از حد معتدل تجاوز نموده سر به خيرگى و عشق كشيده است.نمونه اينخيرگى و عشق را در يك مصرع از يك بيت عربى در مباحث گذشته آورديم كه دربارهپول گفته بود:لو لا التقى لقلت جلت قدرته اگر ترس از خدا نبود مىگفتم:«قدرت پولمطلق است.»
هيچ چيزى براى شخصيتبشرى،سازندهتر يا مخربتر از عامل گرايش نيست
اگر چه بعضى از صاحبنظران بسيار مشهور عامل سازنده شخصيت انسانى را تفكر معرفىكردهاند،از آن جمله جلال الدين محمد مولوى كه مىگويد:
اى برادر تو همان انديشهاى ما بقى خود استخوان و ريشهاى گر بود انديشهات گل،گلشنى ور بود خارى تو هيمه گلخنى
اين رباعى هم به عبد الرحمن جامى نسبت داده شده است:
گر در دل تو گل گذرد گل باشى ور بلبل بىقرار بلبل باشىتو جزئى و حق كل است اگر روزى چند انديشه كل پيشه كنى كل باشى
ولى اگر درست دقت كنيم،خواهيم ديد انديشه بمعناى اصطلاح معمولى آن نيست كهعامل سازنده شخصيت انسانى باشد،بلكه اشتياق در حد گرايش و ستايش است كهميتواند شكل دهنده،بلكه سازنده شخصيتباشد.البته ممكن است انديشه و تفكر را دراصطلاح اشخاصى مانند صاحبنظران فوق به نحوى تفسير كنيم كه مساوى حقيقت عشقو ايمان و گرايش بحد اعلى بوده باشد.هنگامى كه تمايل بحد گرايش مىرسد،درحقيقتشخصيت آدمى طالب گرديدن و تبديل به آن حقيقت مىباشد كه مورد گرايشاو قرار گرفته است.و بدانجهت كه هيچ حقيقتى شايستگى آن را ندارد كه شخصيت او بهتمام معنى الكلمه و بطور كامل در جاذبيت او قرار بگيرد و تجلىگاه آن حقيقتباشد ومانند آهن تفتيده از آن حقيقت«رنگ و حرارت»بپذيرد،جز خداوند كامل مطلق،لذاشريك قرار دادن به خدا در گرايش و عشق و ايمان بهر چيزى جز خدا بزرگترين ظلم وخيانت،بلكه جنايت غير قابل جبران بر شخصيت كمالگرا مىباشد.و اينكه خدامىفرمايد:شرك ظلمى بزرگ است،واقعا چه ظلمى وقيحتر از آنكه انسان شخصيتخود را با گرايشها و عشقهاى بىاساس تباه بسازد.يك نكته را در اين مبحث در نظرمىگيريم و آن اينست كه اگر چه ممكن استشرك،ظلم درباره خدا هم بوده باشد،زيراشرك كارى استبر خلاف مقام شامخ ربوبى،ولى از آن جهت كه خداوند سبحان فوقآنست كه از طرف مخلوقاتش ظلمى به او وارد گردد همانطور كه خود فرموده است: و ماظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون (7) و آنان بما ظلم نكردند،بلكه آنان به خويشتن ظلمروا مىداشتند.) لذا بنظر مىرسد مقصود از ظلم در آيه شرك،ظلم به خويشتن است.
ثبات و دوام سنت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
امروزها براى پوچ كردن هويت انسانى و بريدن او از هرگونه اصل و مبنا و ارزشى، دستهايى در كار است كه گويى سوگند الزامآورى ياد كردهاند كه تا انسان و انسانيت رااز پاى در نياورند، آرام نشوند!اينان به چند گروه تقسيم مىگردند كه ما بعضى از آنها رامتذكر ميشويم.
گروه يكم-سلطهگران خودكامه جوامع هستند كه معمولا براى ادامه سلطهگريها وزورگويىهاى خود،همه چيز را وسيله تلقى نموده و بخود اجازه مىدهند همانگونه كهبا شمشير بران ميليونها انسانها را به خاك و خون بكشند،با سلاح فريبكارى و زرنمايى ومس فروشى درون انسانها را از هر گونه انديشه و ايدهئولوژى كه مخالف آنان مىباشد،تهى كنند و با اين كار ويرانگرانه بساط انسانيت و انسان را از روى زمين برچينند.در ايندورانها گروه اصلى همين دنياپرستان خودكامه مىباشند.
گروه دوم-خودخواهان متفكرنما كه براى به نمايش گذاشتن خود در صحنهجوامع،بازى با هر اصل و قانون ثابت را براى اثبات آزادىگرايى و نوآورى خود،بهعهده مىگيرند.اينان كه با يك شخصيت«مجازى»بلكه با يك«من دروغين»در ايندنيا زندگى مىكنند،ارزش و ظمتشخصيت ديگران هيچ اعتبارى براى آنان ندارد،تاانسان و انسانيت را بفهمند و از آن دفاع نمايند.
گروه سوم-جمعى هستند كه از علم و معرفتبآن مقدار بهره ندارند كه توانايىتشخيص حق و باطل را داشته و فريب زرنمايان مسفروش را نخورند.اينان همانمردمانى هستند كه همواره تحت تاثير انگيزههاى بىاساس«خود طبيعى»خويش وارادههاى اقوياى روزگار خود مىباشند.گروه دوم ميتوانند واسطههايى با چهرههاىعالمنما،گروه سوم را بصورت وسيلههايى براى گروه يكم در آورند.اما تكليف گروهيكم و سوم كاملا روشن است،زيرا براى گروه يكم با طبيعت ثانويهاى كه با سلطهگرى وخودكامگى براى خود بوجود آوردهاند،نه حقى مطرح است و نه باطلى،نه زشتى براىآنان مفهومى دارد و نه زيبايى،براى آنان نه ثابتى معنى ميدهد و نه متغيرى.آنچه كه
براى آنان مطرح و داراى معنى است،خود طبيعى است كه اگر همه دنيا را از آغازخلقت تا پايان آن،براى تورم يا اشباع آن،در اختيارش بگذارند،سير نخواهد گشت.
يكى از خدمات بسيار مؤثرى كه در دوران ما،گروه دوم (خودخواهان متفكرنما كهبراى به نمايش گذاشتن خود در صحنه جوامع،بازى با هر اصل و قانون ثابت را براىاثبات آزادىگرايى و نوآورى خود به عهده مىگيرند) براى گروه اول،و لو بطور ناآگاهبه گردن گرفتهاند،متزلزل ساختن ثابتها و حاكم كردن تحول و تغير بر همه واقعياتثابت و غير ثابت است.عدهاى از اين گروه دوم با كلمات فريبا و جملات هنرى واحساسات برانگيز چنان وارد صحنه افكار بيچاره سادهلوحان مىگردند،كه سخنانشان راجزمىتر از وحى منزل مىنمايانند! و بدان جهت كه مسئله ثابتها از اساسىترينپايههاى شخصيت انسانى در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خود،با خدا،با جهانهستى و با همنوع خود) ميباشد،لذا واجب مىدانيم كه در اين مسئله حياتى تا حدودىبطور مشروح وارد بحث و تحقيق شويم:
ريشههاى اساسى ثابتها و ارتباط آنها با متغيرات
مباحث مربوط به ثابت و متغير و ارتباط آن دو با يكديگر و همچنين مباحث مربوط بهريشههاى اصلى آنها از زمانهاى گذشته تاكنون افكار عدهاى از صاحبنظران را به خودجلب نموده است.بديهى است كه در اين مورد هم با نظريات افراطى و تفريطى در تاريخفلسفه و ديگر معارف كلى رويارو مىشويم.دربرابر پارمنيد كه حركت و تغير را منكراست،از يكطرف هراكليد و از طرف افراطگرى نامعقول سوفسطائىها را داريم كهمعتقد به هيچگونه ثابت نيستند،ولى مىدانيم كه براى اثبات اينگونه قضاياى افراطى وتفريطى كه خلاف واقع مىباشند،جز مغالطه و سفسطه راهى ديگر وجود ندارد.
بدينجهت است كه از طرح آنها خوددارى مىكنيم و مىپردازيم به اثبات اين حقيقت كهحقائقى كه در جهان هستى با آنها در ارتباط علمى و عملى قرار مىگيريم،بر دو قسم
عمده تقسيم مىگردند:ثابت و متغير.هيچگونه ترديدى نداريم در اينكه بشر از آغازتاريخ معرفتى خود،در جستجو و شناخت واقعيات ثابتى بوده است كه متغيراتمحسوس بر مبناى آنها به جريان افتاده و قابل محاسبات علمى ميباشند. (8) اگر بشر از راهفطرت سليم و عقل سالم و تتبع و تحقيق حسى و تجربى،يقين به وجود ثابتها دردرون متغيرها مينمايند.اين مطلب مورد قبول همه صاحبنظران قديم و جديد و شرق وغرب است.دليل علمى اين مطلب،وضوح كامل اين حقيقت است كه آنچه در عرصهجهان عينى در جريان است،جزئيات مشخص و محدود و وابسته و غير قابل تكرار استو بهمين جهت است كه هيچ موجود و پديده عينى قابل صدق و تطبيق به بيش از خودآن موجود و پديده نميباشد.بنابر اين،قانون (قضيه كلى) را كه قابل تطبيق بر همه موارد ومصاديق خود باشد،نميتوان از محسوسات جزئى عينى و مشخص جستجو نمود.ازطرف ديگر جريانات را مىبينيم كه بدون استثناء از مجموعهاى معين از اشياء (بعنوانعلت) مجموعهاى ديگر بوجود مىآيد كه معلول ناميده ميشود و چنين نيست كه هرچيزى از هر چيزى به وجود بيايد و چيزى شرط هست و نيست اشياء نباشد.نتيجه اين دوقضيه بديهى اينست كه ما وجود ثابتهايى را كه متغيرات با استناد بآنها در جريانند،بايدبپذيريم و الا ميتوانيم ادعا كنيم كه همه چيز در همه حال از همه چيز حتى بدون هيچعلتى ممكن استبوجود بيايد!انديشيدن براى پاسخگويى باينگونه خرافات بدترين،ظلم به مغز و روان است.حتى هراكليد كه مىگويد:«من دوبار بيك رودخانه وارد
نشدهام»آتش را يك حقيقت ثابت و ابدى مىداند.مسئله بعدى كه در اين مبحثوجود دارد، رابطه متغيرها با ثابتها است.توضيح و حل اين رابطه افكار عدهاىقابل توجه از صاحبنظران را به خود جلب نموده است.اشكال مسئله و بعبارت مناسبترمعماى مسئله در اينست كه ثبات با تغير[و ثابتبا متغير]تقابل تضاد بمعناى معمولى آندارند.معناى ثابت چيزى است كه دگرگون نميشود،معناى متغير چيزيست كه دگرگونميشود و آنچه كه در عرصه گسترده عالم طبيعت در جريان است،متغير است اگر چه ازنظر نمود فيزيكى سكون و ثبات هزار ساله را داشته باشند بنابر اين،ثابتهايى كه مستندقوانين كلى هستند،نميتوانند در جهان عينى كه جزئيات و متغيرند،وجود داشته باشند.
پس اين ثابتها كجا هستند؟و رابطه آنها با متغيرها چيست؟سه نظريه براى ح
ل معما درنظر گرفته شده است:
نظريه يكم-مثل افلاطونى است و معناى آن اينست كه حقائق اصلى و واقعياتفوق محسوسات متغير عالم طبيعت است و آن حقائق اصيل و ثابتند و محسوسات متغيرسايههاى آنها ميباشند.
نظريه دوم-مىگويد ما واقعياتى بعنوان ثابتها نداريم،و آنچه كه در عالممحسوس در جريان است،بطور مكرر در ذهن بشر منعكس ميشود،و بشر قانون كلى رااز تكرار آن انعكاسات ذهنى انتزاع مينمايد.اين نظريه با توجه باينكه نظم جارى در عالمهستى كه منشا بروز قوانين در ذهن ما است،واقعيتخارج از ذهن ما دارد،چه ما باشيمو چه ما نباشيم نظم جارى در عالم طبيعت،همه متغيرات را اداره مىكند.
نظريه سوم-كه بىشباهتبه نظريه مثل افلاطونى نيست،همان است كه جلال الدينمحمد مولوى بطور واضح مطرح نموده است:
قرنها بگذشت اين قرن نويست ماه آن ماه است و آب آن آب نيست عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم ليك مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام وين معانى برقرار و بر دوام شد مبدل آب اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار پس بنايش نيستبر آب روان بلكه بر اقطار اوج آسمان
معناى اين نظريه عين مثل افلاطونى نيست،زيرا به احتمال قوى منظور مولوى اينست كهاصل ثابتها حقائق ماوراء طبيعى هستند كه متغيرات را اداره مىكنند،اما اينكه نسبتآنها با متغيرات نسبت اجسام با سايههاى آنها باشد،قطعى نيست.احتمال ديگرى درنظريه مولوى مىرود و آن اينست كه متغيرات مستند به استمرار فيض خداوندى برموجودات است نه اينكه حقائقى بعنوان ثابتها در ماوراء طبيعت وجود داشته باشد.
انواع ثابتها با نظر به اصالت و وسعت مفاهيم آنها
مقدمتا بايد بدانيم-اين مسئله نيازى به تذكر ندارد كه معناى ثبوت و ثابت غير از سكونو ساكن طبيعى است كه در ابعاد فيزيكى و شيميائى اشياء مشاهده مىكنيم.آب يكچشمهسار در حال جريان ساكن نيست،ولى با توجه به منبع ژرف آن،ثابت است،يعنىجريان چشمهسار وابسته به منابع درون كوهها يا زير زمينى يا بارش برفهاى مستمر مثلا،در فلان شهر يا روستا يا بيابان ثابت است،همانگونه كه تغييرات بيوشيمى در بدنجانداران و انسان يك جريان ثابت است.بنابر اين،وقتى كه مىگوييم:«موجودات عالمطبيعت در حركت و تحول است»يك واقعيت،يا حقيقتيا اصل ثابت است،معنايشآن نيست كه موجودات عالم طبيعتساكن و بىحركتند،بلكه منظور اينست كه حقيقتىثابت وجود دارد كه عالم طبيعت را در حركت و تحول قرار داده است.يا قانون ثابتطبيعت اينست كه همه موجودات واقع در آن در حركت و دگرگونى مىباشند.حالمىپردازيم به ملاك اصالت و وسعت مفاهيم ثابتها:
هر حقيقتى كه واقعيت آن[چه در هستى و چه در بقاء]بىنيازتر از علل و بر كنارتراز تاثر از موجودات جهان هستى باشد،ثابتتر و مفهوم آن وسيعترين مفاهيم است.
با نظر باين تعريف آن حقيقت ثابت مطلق كه فوق همه ثابتها استخدا است،زيراوجود اقدس او بىنياز و بالاتر از همه علل و دور از هرگونه تاثر از موجودات عالمهستى است،زيرا او استبه وجود آورنده همه ثابتها و متغيرها،و او است محيط برهمه كائنات،لذا هيچگونه تغير و نيستى راه به او ندارد.خداوند سبحان پيش از آفرينشهستى همان است كه پس از آفرينش آن.حركت و تغير و گذشت زمان كمترى تاثيرىدر آن وجود اقدس ندارد.در برابر ثبات ازلى و ابدى و سرمدى آن مقام ربوبى،هيچثابتى وجود ندارد،و كل شيء هالك الا وجهه بنابر اين، اصيلترين و محيطترين ومستقلترين ثابتخداوند لم يزل و لا يزال در صقع سرمدى است.و چنانكه اشارهكرديم،در برابر وجود ثابت او،هيچ ثابتى وجود ندارد. (9)
بدانجهت كه هيچ حقيقتى غير از خداوند متعال ثابت مطلق نيست،لذا همه ثابتها نسبى بوده و نبايد تصور كرد كه منظور از ثابت در مقابل متغير،حقيقتىاست دور از نيستى و دگرگونى بطور مطلق اختلاف ثابتها در وسعت محدود ونامحدود يك حقيقتى استبديهى. آن حكمت والا كه موجب جريان فيض خداوندىبر همه كائنات است،حقيقتى است ثابت و وسيعترين مفهوم را دارا ميباشد.در درجهبعدى جريان قانون در هستى،ثابتى است وسيع و فراگير.همچنين در ميان قوانين،همنسبيت از نظر وسعت مفهوم حاكم است.اين ثابتها را در ارتباطات چهارگانه بايد موردبررسى قرار داد:
يك-ارتباط انسان با خويشتن.
دو-ارتباط انسان با خدا.
سه-ارتباط انسان با جهانهستى.
چهار-ارتباط انسان با همنوعان خود.
و هر يك از اين ارتباطات بر دو قسم عمده تقسيم مىگردد:
1-ارتباط انسان با خويشتن آنچنانكه هست.
2-ارتباط انسان با خويشتن آنچنانكه بايد و شايد.
3-ارتباط انسان با خدا آنچنانكه هست.
4-ارتباط انسان با خدا آنچنانكه بايد و شايد.
5-ارتباط انسان با هستى آنچنانكه هست.
6-ارتباط انسان با هستى آنچنانكه بايد و شايد.
7-ارتباط انسان با همنوع خود آنچنانكه هست.
8-ارتباط انسان با همنوع خود آنچنانكه بايد و شايد.
آن قسمت از احكام اسلامى كه بر مبناى نيازهاى ثابت وضع شده است،احكام او
ليهناميده ميشود.
ثابتترين اصل بعد از اصل صيانت ذات كه در«ارتباط انسان با خويشتن» (انسان با نظر بهماهيت آن) مطرح است دو بعدى بودن انسان است-«بعد مادى و بعد معنوى او»لذاحكم يا احكامى كه بر مبناى دو بعد مزبور مقرر مىگردد،حكم يا احكام اولى بوده،قابل تغيير نميباشد.خداوند سبحان در آيات قرآنى كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهو سلم وحى فرموده است،لزوم مراعات دو بعد را بطور مكرر بيان فرموده است،ازآنجمله: و ابتغ فيما آتاك الله الدار الاخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا [القصص 77]در آن نعمتها و وسايلى كه خداوند بتو داده استسراى آخرت را طلب كن و نصيب وسهم خود را از دنيا فراموش مكن. و اذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا منفضل الله و اذكرو الله كثيرا لعلكم تفلحون [الجمعه آيه 10] (و هنگامى كه نماز ادا شد،در روى زمين بحركت در آييد و منتشر شويد و فضل خداوندى[وسايل معيشت]راجستجو و طلب كنيد و خدا را فراوان ذكر نماييد باشد كه رستگار شويد.) در اين دو آيه
مباركه احكام اوليه الزامى ثابتبا كمال صراحتبيان شده است. و لقد كرمنا بنى آدمو حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا[الاسراء] (ما قطعا فرزندان آدم را تكريم نموديم و آنان را در خشكى و دريا بحركتدرآورديم و از مواد پاكيزه معيشت آنان را روزى داديم و آنان را به بسيارى از آنچهكه آفريديم برترى داديم.) اگر چه اين آيه مباركه بطور مستقيم موضوع تكريم انسانها ومسلط ساختن آنان به خشكىها و درياها و برخوردار نمودن آنان از مواد پاكيزهمعيشت و برترى دادن آنان به بسيارى از مخلوقات را مطرح فرموده است.ولى بطورحتم،ولى غير مستقيم احكام اوليه آن موضوعات را بيان فرموده است،يعنى 1-چونانسان داراى كرامت و حيثيت ذاتى است،پس اين كرامت و حيثيتبايد ميان انسانهامراعات شود،مگر درباره كسى كه بسبب انحراف از قوانين كرامت ذاتى را از خود سلبنموده باشد.2-و چون نياز مادى آنان براى ابقاى حيات طبيعى خود به مواد پاكيزهمعيشت قطعى است،لذا بايد در خشكى و دريا براى تحصيل آنها به تكاپو بپردازند.3-و چون انسانها را در بعد معنوى مانند روح،روان، شخصيت،تعقل و انديشه،وجدان وغير ذلك از نيروها و حقائق ممتاز به مقدار فراوانى از مخلوقات برترى داديم،بايد درحفظ و تقويت و بهرهبردارى عقلانى از اين امتيازات كوشش نمايند.در اين آيه شريفهدو حكم اولى و ثابت درباره بعد معنوى و يك حكم اولى و ثابت درباره بعد مادىانسان مقرر شده است.در احاديث معتبره نيز دو بعدى بودن انسان (مادى و معنوى) بسيار فراوان و با كمال صراحت مطرح شده است و احكام اوليه و ثابتبراى هر دو بعدمقرر گشته است.از آنجمله:
1-امير المؤمنين عليه السلام در خطبه اول از نهج البلاغه فرموده است:«فبعث فيهمرسله،و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته و يحتجوا عليهمبالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول،و يروهم آيات المقدرة،من سقف فوقهم مرفوع و مهاد تحتهم موضوع،و معايش تحييهم...»(سپس خداوند رسولان و انبياى خود را بسوىمردم فرستاد تا پيمان فطرى آنان را كه[درباره خداشناسى و قرار گرفتن در مسير حياتتكاملى]به مرحله عمل برسانند و آن نعمتهاى خداوندى را كه فرزندان آدم (ع)
فراموش كردهاند بيادشان بياندازند و حقائق الهى را بآنان تبليغ نمايند و نيروها وفعاليتهاى عقول را در آنان به فعليت و جريان بيندازند و نشان بدهند بآنان آيات قدرتخداوندى را آنچه كه در آسمان مرتفع و گهواره زمين كه زير پايشان گسترده و طرقمعاشى كه آنان را احياء كند.)
2-محمد بن يعقوب كلينى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مىكند كهآن حضرت در حال نيايش با خدا چنين عرض كرد:اللهم بارك لنا في الخبز فانه لو لاالخبز ما صلينا و لا صمنا و لا ادينا فرائض ربنا (10) خداوندا،نان ما را مبارك فرما (وسائلمعيشت ما را مختل مساز و ما را به تهيه آنها موفق فرما) زيرا اگر نان نباشد (وسائل بعدمادى ما تنظيم نشود) نه نماز مىخوانيم و نه روزه مىگيريم و نه واجبات پروردگارمانرا به جاى مىآوريم) صراحت اين روايت در ضرورت توجه به دو بعد مادى و معنوىانسان و حكم اولى و ثابت آن دو هيچ نيازى به شرح و توضيح ندارد.
3-از رسولخدا و امام موسى بن جعفر عليهما السلام نقل شده است:اعمل لدنياككانك تعيش ابدا و اعمل لاخرتك كانك تموت غدا (11) چنان درباره نيازهاى دنيوى خودعمل كن كه گويى هميشه و براى ابد زنده خواهى ماند،و چنان براى تامين آخرتتبكوش كه گويى فردا خواهى مرد.)
4-رواياتى درباره تقسيم اوقات شبانهروزى آمده است كه معصومين عليهم السلامدستور مىدهند انسان مسلمان و عاقل اوقات شبانهروزى خود را به چند قسمت تقسيم مىكند.از آن جمله:عن الرضا عليه السلام...و اجتهدوا ان يكون زمانكم اربع ساعات:
ساعة لله لمناجاته و ساعة لامر المعاش و ساعة لمعاشرة الاخوان الثقات الذين يعرفونكمعيوبكم و يخلصون لكم فى الباطن،و ساعة تخلون فيها للذاتكم وبهذ الساعة تقدرونعلى الثلاث الساعات (12) و بكوشيد زمان شما در چهار قسمتسپرى شود:قسمتى براىخدا با مناجات به درگاه او.قسمتى براى امر معاش.قسمتى براى انس با برادران موثق كهعيوب شما را براى شما بازگو كنند و اخلاص باطنى با شما داشته باشند.و قسمت ديگربراى لذات[مشروع]و اين قسمت موجب ميشود كه بر توانايى شما براى انجام آن سهقسمت افزوده شود.)
با نظر به مجموع منابع قرآنى و حديثى و حكم بديهى عقل به وجود نيازهاى مادىو معنوى در انسان و ضرورت برطرف ساختن آنها،هر حكمى كه براى مرتفع ساختناين نيازها وضع و مقرر شود،حكم اولى و ثابت است.
توضيحى درباره تغير احكام اوليه
پيش از ورود به بيان موارد دگرگونى احكام اوليه،لازم است كه توضيحى درباره تغيراحكام اوليه داشته باشيم.معناى تغير در احكام اوليه آن نيست كه اين احكام براى زمانىمعين (نسخ) و يا در موقعيتى خاص درباره موضوعات خود وضع و مقرر ميشوند،سپسبا منقضى شدن آن زمان يا آن موقعيتخاص و يا انتفاء موضوعات آن احكام،از بينمىروند،مانند اينكه اصلا وضع و مقرر نشده بودند،بلكه با نظر به توضيحى كه مىدهيم،از قبيل منتفى شدن حكم به جهت انتفاء موضوع خويش است،زيرا احكام اوليه كه مستند به نيازهاى ثابت در ارتباط با مصالح و مفاسد واقعى،از قبيل قضاياى حقيقيههستند كه موضوعات آنها ذاتا داراى مصالح يا مفاسد ميباشند،بهمين جهت است كه باعدم تحقق موضوع،قضاياى مزبور معدوم نميشوند،بلكه فعليت پيدا نمىكنند.بعنوانمثال-اگر روزى فرا رسيد كه عوامل اخلال حيات مادى يا معنوى انسانها از جامعهاىمنتفى گشتند،بديهى است كه حكم جهاد و مبارزه در آن جامعه منتفى مىگردد.اينانتفاء حكم مانند نسخ يا نابودى كلى حكم مزبور نيست،بلكه انتفاء موضوع موجبشده است كه حكم فعليت نداشته باشد.مثال ديگر چنين است كه اگر به علتى يا عللى توليدمسكرات در يك جامعه منتفى گردد،لازمهاش آن نيست كه حكم اولى مسكرات كهممنوعيت و حرمت است از بين رفته است،بلكه بجهت نبودن موضوع،حكم مزبورفعليت ندارد،زيرا در مثال اول ماهيت عامل اخلال حيات مادى يا معنوى انسانها،فسادو پليدى است كه مقتضى مبارزه و جهاد با آن است.اگر آن عامل وجود خارجى پيداكرد،حكم مزبور (مبارزه و جهاد) نيز فعليت پيدا مىكند و هر انسانى كه داراى شرائطتكليف است مانند قدرت و عقل و بلوغ مكلف به امتثال آن حكم مىگردد.و اگر آنعامل وجود خارجى پيدا نكرد،حكم مزبور به فعليت نمىرسد نه اينكه از بين مىرود.
يك مثال ديگر را نيز ميتوان در نظر گرفت و آن احكام بردگى است.ميدانيم كه بردگىاز دورانهاى بسيار قديم ريشههاى عميق و پيچيدهاى در جوامع بشرى داشته است.
صاحبنظران محقق در سرگذشت جوامع بشرى درباره شدت استحكام ريشههاى بردگىدر ميان اقوام و ملل دورانهاى باستانى چنين مىگويند كه:«حيات اجتماعى و سياسى واخلاقى و حقوقى و اقتصادى انسانها در آن دورانها مبتنى بر اصل بردگى بود بطوريكهبدون پذيرش آن هيچ يك از امور مزبور قابل تفسير و تحليل نبود.»مضمون اين جملهرا از كتاب آلفرد نورث وايتهد (سرگذشت انديشهها) نقل نموديم.اسلام با واقعبينى الهىخود مبارزه با اين پديده را با منطقىترين طرق آغاز و ريشه آن را تدريجا از جوامع
اسلام بر كنده است.و بدين ترتيب موضوع بردگى منتفى گشته و به پيروى آن،احكامبردگى از فعليت مىافتد.بسيار مناسب است در اين مبحث مقدارى از طرق ريشهكنكردن برده را بوسيله احكام اسلامى متذكر شويم:
1-نفى اين پديده مستمر در جوامع باستانى كه جنگها ريشه ضرورى براىبردهگيرى است. هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مكه را فتح فرمود،حكم آزادى همه مردم مكه را صادر نمود و بدين وسيله اسلام اين پديده را كه مردمپيروز،مردم شكستخورده را بايد برده نمايند،منتفى ساخت و اثبات كرد كه اين يكجريان تاريخى بوده است كه بشر بر خودش تحميل نموده است.حقيقت امر همان استكه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است:ايها الناس ان آدم لم يلد عبدا و لا امة و انالناس كلهم احرار و لكن الله خول بعضكم على بعض فمن كان له بلاء فصبر فى الخير فلايمن به على الله (13) اى مردم،حضرت آدم عليه السلام،نه بردهاى توليد كرده است و نهكنيزى.بلكه خداوند متعال تدبير و اداره بعضى از شما را به بعض ديگر سپرده است پسهر كس در اين جريان در آزمايشى قرار گرفت و با هدفگيرى خير صبر و شكيبائىنمود،منتى بجهت آن به خدا نگذارد.) اين روايتشريفه اشاره بسيار لطيفى به اصلبوجود آمدن پديده بردگى دارد.و آن تفاوت انسانها در قدرت و ضعف استعدادهاىمغزى و روانى و عضلى است كه ايجاب كرده است،اداره امور بعضى از مردم در اختياربعضى ديگر قرار بگيرد.آنگاه بشر افراطگر اين جريان را مبدل به بردهگى نموده است!
2-مكتب اسلام در بيان فضايل و ارزشها و يا رزائل اخلاقى و صفات پستانسانها،كمترين تفاوتى ميان آزاد و برده بميان نياورده و از نظر حق كرامت و حياتشايسته و آزادى شخصيتى همه آنان را مساوى قلمداد كرد بعنوان نمونه:رسولخداصلى الله عليه و آله فرمود: «خلق الله الجنة لمن اطاعه و انكان عبدا حبشا و خلق الله النار
لمن عصاه و انكان سيدا قرشيا.» (خداوند متعال بهشت را براى كسى آفريده است كه او رااطاعت كند اگر چه يك بنده حبشى باشد،و خداوند آتش را براى كسى آفريده است كهاو را معصيت نمايد اگر چه سيد قرشى باشد) و اين تساوى در اصول انسانى ميان همهافراد مردم، ايجاب مىكرد كه مالكان بردهها به اضافه اينكه با آنان با بهترين روابط رفتاركنند،با توجه بآن تساوى در صدد آزاد كردن آنان برآيند البته اين يك انگيزه اخلاقىبسيار والا بود.
3-بردگان بجهت دريافتن حقوق بنيادين انسانى خود،توانستند در جوامع اسلامىبا ابراز لياقتهاى متنوع،مناصب بسيار عالى را حيازت كنند و خود همين پيشرفت در بهفعليت رسيدن استعدادها،خود آنان به توانائىهاى مختلف براى آزاد ساختن خوددستيافتند.
4-اگر كنيزى از يك مرد آزاد داراى فرزند ميشد،به عنوان«ام ولد»آزادمىگشت.
5-مكاتبه يكى از بهترين وسائل آزادى بردگان گشته بود.بدين ترتيب كه بردهها بامالكان خود قراردادى منعقد مىكردند كه بروند كار كنند و قيمتخود را به مالكبپردازند و آزاد شوند.
6-روايات بسيار فراوانى در اجر و پاداش بسيار بزرگ براى آزاد كردن بردگانوارد شده است كه دلالت صريح به استحباب مؤكد آزاد كردن بردگان نيز دارند.
7-اسلام كيفر بسيارى از گناهان را آزاد ساختن بردهها قرار داد.
8-پيامبر اسلام در برخى از جهادها كه مسلمانان اسيرانى را مىگرفتند،دستورمىداد:آن اسيران،از معلومات و صنايعى كه مىدانستند به مسلمانان تعليم بدهند و درمقابل آزاد شوند.
9-يكى ديگر از اقدامهاى بسيار منطقى اسلام براى ريشهكن كردن بردگى،
دستورى بود كه پيامبر اسلام درباره مردمى كه از آفريقا ربوده ميشدند و در كشورهاىديگر بعنوان برده فروخته مىشدند،صادر فرمود:لا عبودية لهؤلاء المختطفين،و انهماحرار مثل سائر الاحرار. (بردگى آن ربودهشدگان صحيح نيست،و آنان همگى آزادندمانند ساير مردم آزاد.)
10-مقدارى از اساسىترين ماليات اسلامى را كه زكات ناميده ميشود،براى آزادساختن بردهها مقرر نمود.
11-اگر صاحب بردهاى او را بيش از اندازه اذيت مىكرد،محكوم به آزاد ساختنآن مىگشت. بهمين جهتبود كه در زمان عمر بن عبد العزيز بردگى تقريبا ريشهكنشده بود،زيرا در آن زمان مقدارى مال به بيت المال رسيد،موردى براى مصرف آن پيدانشد،لذا پسر عبد العزيز دستور داد بردهها را جمعآورى نموده آنان را آزاد كنند و ازآن بردههايى كه مسلمان نبودند تعهد گرفته ميشد كه ارتباط دوستى با مسلمين (رابطهولايى) داشته باشند.و بدين ترتيب آن عده احكام اوليهاى كه براى بردهها مقرر شده بود،با منتفى شدن موضوع (بردگى) منتفى گشت.
ج-همچنان تغيير شرايط نيز ميتواند مانند دگرگونى وسائل و موضوعات موجبتحول يافتن احكام اوليه باشد.بعنوان مثال افزايش جمعيت و گسترش بسيار زيادشهرنشينىها و پيچيدگى روابط موجب وضع مقرراتى اضافه بر شرائط شرعى مىگردد،مانند احكام ثبت ازدواج و اسناد املاك و غير ذلك.در حقيقت هر كسى كه امروزملكى را مورد خريد و فروش قرار مىدهد،مىداند كه ملزم است آن را در دواير رسمىبه ثبتبرساند و در غير اين صورت دعاوى و مرافعات او رسما مسموع نخواهد گشت.
نمونهاى از عمدهترين اصول ثابت كه منشا احكام اوليه ميباشند،بقرار زير است:
ثابتها در ارتباط انسان با خويشتن«آنچنانكه هست»
انسان در هر حال كه باشد،داراى ثابتهايى است.خواه بآنها آگاهى داشته باشد يا نه،
البته در صورت آگاهى بآنها،در تنظيم«حيات معقول»خود موفقتر مىگردد.اصولعمده اين ثابتها بقرار زير است:
1-اصل صيانت ذات ريشهدارترين ثابتها،صيانت ذات است كه با سه اصطلاحمعروف (حب ذات،حب بقاء و حب حيات) مورد بررسى قرار مىگيرد. (14) اين حقيقتيااصل ثابتبر سه قسم عمده تقسيم مىگردد:-قسم يكم-صيانت ذات در حيات طبيعىو ادامه آن كه همه جانداران در آن مشتركند و اگر اين حقيقت ثابت از فعاليت و تاثيربيفتد،حيات طبيعى در خطر قرار مىگيرد.
قسم دوم-صيانت ذات در حيات مطلوب در زندگى جمعى است كه فقط در انسانبجريان مىافتد.مقصود از اين قسم صيانت ذات عبارتست از اينكه انسان در ارتباط بامحيط و اجتماع و فرهنگ[بمعناى عام آن]و تاريخى كه در پشتسر گذاشته است،وصول بيك عده حقائق و اصول را مانند الگو و معيار براى زندگى خود تلقى مىكند وذات[شخصيت،جان،من،يا حياتى] را كه مىخواهد آن را داشته باشد،حقيقتى استكه بايد با آن حركت كند و وصول به درجات عالى آن را كه حيات مطلوب او است،باكمال جديت تعقيب مىنمايد.البته مطلوبيت چنين حيات يا ذات ممكن است،بلكهاغلب چنين است كه عوامل محيطى و فرهنگى و اجتماعى براى انسان مقرر مىدارند واو را وادار به تطبيق زندگى با آنها مينمايند.
قسم سوم-صيانت تكاملى ذات است.انسان با اين صيانت ذات است كه ازآلودگىهاى متنوع در حيات طبيعى رها ميشود،و به هدف اعلاى«حيات معقول»كه
انبياى عظام و عقول سليمه و وجدانهاى پاك انسانها رسالتخود را بر مبناى آن قراردادهاند، نائل مىگردند.و ميتوان گفت:اگر اين قسم صيانت،بعنوان يك حقيقتيا اصلثابت در انسان«آنچنانكه بايد و شايد»مورد قبول واقع نشود،حيات انسان بهيچ وجهقابل تفسير قانع كننده نخواهد بود.
اصل صيانت ذات ريشه عدهاى از احكام اوليه است كه ثابت و غير قابل تغير است.ازآن جمله:
يك-ممنوعيتخودكشى و حرمت آن.ماخذ اين حكم (حرمتخودكشى) آيهشريفهاى در قرآن و احاديث متعددى است كه متذكر ميشويم.آيه شريفه چنين است: ولا تقتلوا انفسكم ان الله كان بكم رحيما (15) و نكشيد خودتان را،قطعا خداوند براى شمامهربان است) احتمال اينكه اين آيه قتل نفس ديگران را ممنوع مىسازد،با دو دليلمردود است:
دليل يكم-عموميت آيه شريفه است كه شامل خويشتن و ديگران ميباشد.
دليل دوم-استدلال امام صادق عليه السلام بهمين آيه براى حرمتخودكشى است:
و قال الصادق عليه السلام: من قتل نفسه متعمدا فهو فى نار جهنم خالدا فيها.قال اللهعز و در آيهاى ديگر چنين آمده است: و لا تلقوا بايديكم الىالتهلكة (17) و خودتان را با دستخود به هلاكت نيندازيد) رواياتى متعدد در حرمت قتلنفس وارد شده است.از آنجمله در ماخذ ذيل چنين است:ان المؤمن يبتلى بكل بلية ويموت بكل ميتة الا انه لا يقتل نفسه (18) قطعا مؤمن بهر بلائى مبتلاء ميشود و با هر نوعمرگى مىميرد،ولى او خود را نمىكشد.) بعضى از اشخاص گمان كردهاند كه مطابق آيه شريفه[مربوط به دو فرزند آدم عليه السلام (هابيل و قابيل) ] لئن بسطت الى يدكلتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك انى اخاف الله رب العالمين [المائده آيه 28](اگر دست دراز كنى بسوى من كه مرا بكشى،من دستم را بسوى تو براى كشتن بازنخواهم كرد،من از خداوند پروردگار عالميان مىترسم) دفاع از خويشتن واجب نيست!
يعنى وقتى كه انسان در برابر كسى قرار گرفت كه قصد كشتن او را دارد،ميتواند تسليم اوشود و آن شخص را نكشد،و اين نوعى خودكشى است.پاسخ اين مسئله چنين است كهاحتمال قوى ميرود كه هابيل يقين نداشت كه برادرش يعنى قابيل حتما او راخواهد كشت لذا با يك جمله نصيحتگونهاى براى اثبات ارزش حيات انسانى،قابيل رابيدار مىسازد كه اگر هم تو قصد كشتن مرا داشته باشى من بجهت احترام شديد حيات،دستبراى كشتن تو دراز نخواهم كرد،باشد كه قابيل با شنيدن اين سخن از نيت پليدخود منصرف شود.و معلوم است كه در آيات شريفه و در روايات مربوط اين مطلبنيامده است كه در موقع اقدام قابيل، هابيل خود را بىاختيار به زمين انداخته و قاتل رابراى كشتن خود كمك كرده باشد!لذا بحكم عقل،او تلاش نهايى خود را براى نجاتدادن جان خويشتن انجام داده ولى موفق نشده است.يا همانگونه كه علامه طباطبائى درتفسير آيه احتمال داده است،قابيل،هابيل را غافلگير نموده و كشته است.مؤيد اينمطلب اينست كه آيه از زبان هابيل چنين مىفرمايد كه«اگر تو به سوى من دست درازكنى كه مرا بكشى»و نميگويد كه«من ميخواهم با دست تو كشته شوم»و اما آن نظامهاىحقوقى كه دفاع را مشروع،ولى لازم نميدانند،از اين اصل با اهميت اطلاع ندارند كهلزوم دفاع از حيات،دفاع از يك حق نيست كه قابل اسقاط و چشمپوشى باشد،بلكهصيانت ذات و دفاع از حيات ديگران حكم است كه نه قابل اسقاط است و نه قابل نقل وانتقال.اين حكم قابل تغيير نيست اگر چه علوم و فلسفهها هزار بار هم تحول و دگرگونىپيدا كند مگر اينكه حيات و جان بمعنايى ديگر مبدل شود.
دو-حرمت اضرار به نفس،اگر چه بعضى از فضلاى معاصر،قائل باين حكم نيستند،ولى با توجه به دلائل فوق و همچنين حكم صريح عقل باينكه همانگونه كه انسان اختيارزندگى و مرگ خود را ندارد،يعنى نميتواند زندگى خود را از بين ببرد،همچنين نميتواندضرر بخويشتن وارد كند،باضافه اينكه چگونه مىتوان اسراف در مال خويشتن را كهقطعا اهميتش كمتر از اعضاء و مغز و روان آدمى است،ممنوع و حرام شمرد،ولىاضرار به اعضاء و مغز روان را كه چه بسا موجب اخلال بر حيات طبيعى انسانىبوده باشد،حرام تلقى نشود و اين استدلال مبتنى بر قياس ظنى ممنوع (مستنبط العله) بىاساس نيست،بلكه مبتنى بر قياس اولويت است كه حجيت آن جاى ترديد نيست،مانند استفاده حرمت زدن پدر يا مادر از قياس اولويت است كه از آيه شريفه و لا تقللهما اف (به پدر و مادرت،اف مگو) كه زدن و ديگر انواع آزار و شكنجه را بطريقاولى حرام مىنمايد.از طرف ديگر،گمان نميرود هيچ فقيهى با نظر به نصوص و قواعدفقهى گوناگون،مانند قصاص و ديه وارد كردن نقص بر اعضاء و همچنين مانند امتناع ازمداوا در موقع بيمارى و غير ذلك،بگويد:اضرار به نفس جائز است،زيرا انسان مالكخويشتن است!زيرا اولا همانگونه كه گفتيم:انسان نميتواند خودكشى كند باين دليل كهمن مالك خويشتنم!!زيرا مالك زندگى و مرگ خدا است و بس،ثانيا تعلق اجزاءجسمانى و نيروها و استعدادهاى مغزى و روانى به خود انسان از قبيل تعلق مملوك بهمالك نيست كه گفته شود:مالك اختيار هر گونه تصرف در مملوك خود را دارا ميباشد.
و بلكه همانگونه كه قبلا اشاره كرديم انسان نميتواند با استناد به مالكيت،مال خود را بههدر بدهد يا در آن اسراف كند.
سه-ممنوعيت و حرمت تن به استضعاف دادن،انسان در رابطه با خويشتن نميتواندبگويد: من اختيار خود را دارم و مىخواهم با استضعاف و بينوايى زندگى كنم و اينحكم اولى ثابت است كه بهيچ وجه قابل تغيير نيست،زيرا كرامت و شرف انسان ذاتى است،مگر اينكه خود[بوسيله انحراف از اصول انسانى]،موجب از بين بردن عزت وشرف خود بوده باشد.اين حكم باضافه حكم بديهى عقل سليم مفاد آيات متعددى درقرآن است.از آن جمله: و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم منالطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا [الاسراء آيه 70] (تحقيقا ما فرزندانآدم را تكريم نموده و آنان را در خشكى و دريا[براى تكاپو در مسير تحصيل وسائلحيات]وادار نموديم و از مواد پاكيزه بآن روزى داديم و آنان را بمقدارى فراوان ازآنچه كه آفريدهايم،برترى داديم) اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد همه نظامهاىاخلاقى و حقوقهاى پيشرو حقيقى،كرامت و شرف انسانى را از اصيلترين مبانى خودمىدانند.آيهاى ديگر كه در ممنوعيت و حرمت استضعاف صريحتر است،اينست: انالذين توفاهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالواالم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماويهم جهنم و سآءت مصيرا [النساء 97](كسانى كه فرشتگان آنان را[در موقع مرگ]در حاليكه بخود ظلم كردهاند،در مىيابند،بآنان مىگويند آيا زمين خداوند پهناور نبود،تا در آن مهاجرت كنيد،پسمنزلگاه نهانى آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت تنهاى بديست) و همچنين ميتوانگفت:همه آيات قرآنى كه ظلم به نفس را تحريم مىفرمايند با عموميتيا اطلاقى كهدارند شامل ظلم جسمانى و معنوى ميباشند.
2-انسان جانداريست داراى دو بعد:مادى و معنوى[و بعبارت ديگر جسمانى وروحانى و غير ذلك از اصطلاحاتى كه در فلسفهها و علوم انسانى و فرهنگها به كارمىروند،مانند كالبد مادى و روانى]اين يك حقيقت و اصل ثابت است.هر مكتبفلسفى و هر روش علمى و طرز تفكرى اين حقيقت را ناديده بگيرد،انسان را ناقصمطرح نموده و هر سخنى را كه بر مبناى تك بعدى...مادى فقط،يا معنوى فقط مطرحنمايد،مستند به اساس علمى و واقعى نخواهدبود.
الف-نيازهاى انسان در بعد مادى او-بقاى حيات آدمى در مجراى طبيعت داراىنيازهاى ثابت است،مانند غذا،پوشاك،مسكن،بهداشت،استراحت،زناشوئى و فرار ازخطر و غير ذلك. اين نيازها با نظر به ساختمان جسمانى انسان در قلمرو«آنچنانكههست»امورى ثابت ميباشند، اگر چه از نظر كمى و كيفى به پيروى از شرايط و موقعيتهاو ساليان عمر و غير ذلك حتى در خود يك انسان هم مختلف مىباشند.ولى بهر حال،تاساختار وجود مادى آدمى از اجزاء و پديدهها و فعاليتهائى كه دارد،تشكل داشته باشد،قطعى است كه نيازهاى مزبور هم وجود خواهد داشت.و همه آن عوامل كه براى رفعنيازهاى مزبور لازم است،بعنوان ثابتهاى مستمر در بقاى حيات آدمى دخالتخواهد داشت.
ب-نيازهاى بعد معنوى انسان-همانگونه كه بعد مادى ما انسانها داراى نيازهايىاست ثابت و مادامى كه عوامل مقتضى آن نيازها وجود داشته باشد،قطعى است كه آننيازها به وجود خود ادامه خواهند داد،بعد معنوى انسان نيز داراى نيازهايى ثابت استكه نمونهاى از آنها را در اين مباحث ملاحظه مىفرماييد:-3-اصل حيات شايسته،با دقت در دو اصل يكم و چهارم (اصالت صيانت ذات واصالت كرامت و شرف انسانى) اين اصل اثبات ميشود كه اصل حيات شايسته ازاصيلترين و پايدارترين اصول است كه ميتواند منشاء احكام اوليه ثابتبوده باشد. معناىاين اصل چنين است كه حياتى كه مطلوب ذاتى انسانها است،حيات مقرون به شرف وكرامت و حيثيت است،نه حيات ذليلانه و خوار و پست.
4-انسان داراى كرامت و شرف ذاتى است،يعنى خداوند انسان را موجودىآفريده است كه داراى شرف و حيثيت ذاتى است،هرگز قابل تغيير نيست،مگر اينكهخود انسان بجهت ارتكاب جرم،شرف و حيثيت ذاتى خود را از دستبدهد،يا با كسباخلاق فاصله انسانى به كرامت و شرف اكتسابى نيز نائل آيد.اين تغيير از جانب خويشتن براى انسان هم در حال انفراد ممكن است و هم در حال جمعى خداوند مىفرمايد: كلنفس بما كسبت رهيئة [المدثر آيه 38]هر نفسى در گرو هر چيزيست كه آن رااندوختهاست و مىفرمايد ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم [الرعد آيه 11](خداوند وضع هيچ قومى را تغيير نمىدهد مگر اينكه آنان وضع خود را دگرگونبسازند) و بديهى است كه اين تغيير كه ناشى از دگرگونى در شرايط استبا ثابتبودن«اصلكرامت و شرف ذاتى»هيچ منافاتى ندارد.
5-اصل آزادى مسئولانه-بر خلاف كسانى كه آزادى را بطور مطلق از اصول ثابتهمىدانند،با نظر به همه ابعاد شخصيت انسانى و انواع ارتباطات انسانها با يكديگر اينپديده (آزادى) حتما بايد مقيد به قيد مسئولانه باشد،زيرا آزادى بمفهوم مطلق نه تنهاقابل تحقق نيست، بلكه از يك جهتخود موجب از بين رفتن خود مىباشد.زيرا اگرآزادى مربوط به هو و هوس و اشباع غرائز حيوانى باشد هم آزادى شخصيت را كهآزادى معقول و ارزشى است از بين مىبرد. و هم مزاحم آزادى ديگر افراد جامعهمىباشد.
6-اصل ضرورت تعلم و تربيتپذيرى-منشا اين اصل ثابت و نياز پايدار يك امربديهى است و آن اينست كه همه افراد انسانى وقتى كه گام باين دنيا مىگذارند،هيچشكل و كيفيتخاصى كه غير قابل تغيير باشد با خود نمىآورند.در صورتيكه اصول واهداف حيات فردى و اجتماعى انسانها داراى ماهيت و مختصات معينى مىباشند،لذابراى آماده شدن به تطبيق حيات بر آن اصول و مسير و اهداف،تعليم و تربيت ضرورتثابت دارد.
7-اشتياق جدى انسان براى وصول به كمال[اگر چه اغلب مردم در تفسير معناىكمال با يكديگر اختلاف دارند]ولى مشاهدات و تجارب بسيار فراوان در طى قرون و اعصار طولانى نشان داده است كه انسان ماداميكه تخدير نشده باشد همواره نوعى عدمرضايت از وضع و موقعيت فعلى خود داشته،دائما در صدد پيشرفت در تحصيل مقاصدخود ميباشد و اين تكاپو تا گسترش«من»بر جهان هستى ادامه مييابد،البته چنانكه گفتيم:
مشروط باينكه تخدير نشده باشد،و عشق بيك موضوع پاهاى او را نبسته باشد.بنابر اينكمالجوئى در ذات انسانهايى كه از مغز و روان معتدل برخوردارند،حقيقتى است ثابتدر نتيجه احكام مربوط بآن،مانند وجوب فهم و شناخت معناى كمال و وجوب ارشادمردم براى دريافت و تحصيل آن،از جهت آماده كردن وسائل و مقدمات آن،احكامىاست اوليه و ثابت.
8-فرهنگ گرايى-انسان موجوديست طالب فرهنگ،يعنى او مىخواهد زندگىخود را از جبر و ناآگاهى نجات داده و با«حيات معقول»سپرى نمايد.«حيات معقول»بطور مختصر عبارتست از آن زندگى كه اجزاء و پديدهها و روابط تشكيل دهنده آن،موافق احكام روشن عقل سليم بوده و حتى در پيچيدهترين موضوعاتى كه چه در قلمروعلم و معرفت و چه در ميدان عمل پيش مىآيد،فروغ فرهنگ«حيات معقول»تاريكىمزاحم آن را مرتفع مىسازد،همانند كسى كه وارد كارگاه ماشينى با عظمتى مىشود و بادهها،بلكه با صدها پديدههاى پيچيده مواجه مىگردد،ولى با روشنائى آن معرفتى كهدرباره عقل و دانش و بينش مهندسان و بنيانگزاران و اهداف و محصول آن كارگاهدارد،بدون اينكه گيج و كلافه شود،با احساس عظمت كارگاه و با احترام به مقام علمى وصنعتى مهندسان و غير ذلك توام با نشاط به تماشاى خود ادامه مىدهد.يعنى بجهتداشتن يك فرهنگ اجمالى درباره آن كارگاه ماشينى با عظمت،با كمال خوشنودى ونشاط،تماشاى خود را انجام داده و بيرون مىآيد.خلاصه،براى حركت در«حياتمعقول»فروغ يك فرهنگ كلى بر مبانى و اهداف نسبى و هدف مطلق آن، كفايتمىكند.
آن عده از احكام اسلامى كه زندگى با فرهنگ پويا و هدفدار را در مسير«حياتمعقول»مطلوب معرفى مىكند،احكام اوليه و ثابت ميباشند،زيرا علت گرايش به چنانفرهنگ در انسان كاملا ريشهدار است و كسانى كه چه در گذشته و چه در دوران معاصرفرهنگگرايى را از انسان منفى مىدانند،يا معناى انسان را نمىفهمند و يا با مفهومفرهنگ آشنايى ندارند.
فرهنگ از ديدگاه اسلام محصول زندگى با حيات شايسته و كرامت و آزادىمسئولانه و احساس برين تكليف استباضافه اخلاق نيكوى فردى و جمعى و بايكرنگى عقل سليم و وجدان پاك و معرفتبآنچه كه در زندگى در دو قلمرو مزبور باآن ارتباط داريم.
منشا احكام ثابت فرهنگ مزبور،اشتياق جدى انسان به داشتن حيات شايسته استيا ايها الذين آمنوا استجيبو الله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم [الانفال آيه 24](اىمردمى كه ايمان آوردهايد،استجابت كنيد (بپذيريد) دعوت خدا و رسول او را بآنچه كهبراى شما حياتبخش مىباشد.) و بديهى است كه ادامه و اداره حيات طبيعى محضاحتياج به پذيرش دعوت انبياء ندارد،زيرا انسان در اين حيات طبيعى مانند ديگرحيوانات است كه غرايز او باضافه تفكرات و ديگر نيروهاى مغزى وى ميتوانند مديريتحيات طبيعى او را به عهده بگيرند،پس واضح ميشود كه منظور«حيات معقول» (حياتبا فرهنگ پويا و هدفدار) است.در آيه ديگر چنين آمده است: من عمل صالحا من ذكراو انثى و هو مؤمن فلنحيينه حياة طيبة [النحل آيه 97] (هر كسى از مرد يا زن عملصالح انجام بدهد در حاليكه با ايمان است،ما او را در زندگى به حياة طيبه (پاكيزه) نائلمىسازيم.) بديهى است كه اين حيات طيبه همان«حيات معقول»است كه پاسخگوىهمه نيازهاى معنوى آدمى است.باز مىفرمايد: قل ان صلوتى و نسكى و محياى ومماتى لله رب العالمين [الانعام آيه 162] (بآنان بگو:نماز و عبادت و زندگى و مرگ
من از آن خداوند پرورنده عالميان است) و قطعى است كه حياتى كه نتوانسته است ازلجنزار هوى و هوس حيوانيتبيرون آمده و راهى موقعيت تصعيد تكاملى باشد،شايستگى استناد به خدا را ندارد،پس حيات بىفرهنگ كه همان حيات نامعقول است،سزاوار انتساب به خدا را ندارد.حيات غوطهور در جهل و تباه شده در لهو و لعب درمنطق قرآن،حيات حقيقى نيست، بلكه نمودى از زندگى طبيعى دنيوى است كه علم ومعرفت آنان از آن نمود تجاوز نمىكند- يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الاخرةهم غافلون [الروم آيه 7] (آنان نمودى از زندگى دنيوى را مىدانند و از حيات حقيقىپشت پرده غافلند) با توجه دقيق به معناى حيات با فرهنگ پويا و هدفدار و آياتصريح قرآنى به اين نتيجه مىرسيم كه حيات با فرهنگ كه همان«حيات معقول»و«حيات طيبه»است،مطلوب واقعى اسلام بوده و احكام مربوط به تثبيت چنين فرهنگ وعناصر آن اوليه و ثابت مىباشند.
9-تمايل شديد براى دريافت موقعيت در جهان هستى،انسان موجوديست كهمىخواهد موقعيتخود را در كتاب هستى بداند.
اين حقيقت هم منشا احكام ثابتى است كه دگرگونى راهى بآن ندارد از آنجملهانسان بايد بداند كه اين كيهان بزرگى كه او در گوشهاى ناچيز از آن،به نام كره زمينزندگى مىكند بر مبناى حق آفريده شده است،حق در اصطلاح قرآن واقعيتشايستهوجود است.خداوند مىفرمايد: و هو الذى خلق السماوات و الارض بالحق [الانعام آيه73] (و اوستخداوندى كه آسمانها و زمين را بر حق آفريده است.) الم تر ان الله خلقالسماوات و الارض بالحق [ابراهيم آيه 19] (آيا نديدهاى كه خداوند آسمانها و زمينرا بر حق آفريده است) و ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما الا بالحق [الحجر آيه 85](و ما نيافريديم آسمانها و زمين را مگر بر حق) و همين مطلب در موارد زير آمده است:
النحل آيه 3 و العنكبوت آيه 44 و الروم آيه 8 و الزمر آيه 5 و الدخان آيه 39 و الجاثية آيه 22 و الاحقاف آيه 3.
تاكيد خداوند متعال در 10 مورد از قرآن كريم درباره حق بودن آفرينش (واقعيتشايسته وجود) شديدترين تذكر استباينكه بشر بايد بداند كه در جهانى زندگى مىكندكه بر مبناى حق آفريده شده است.بنابر اين،نميتواند وجود او كه قطعا از نظر كرامت وحيثيت و عظمت، شايستگى برترى بر همه جهان كيهانى دارد،لغو و عبث و بيهوده باشد.
و در سوره الانبياء آيه 16 مىفرمايد: و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين (ماآسمان و زمين را براى بازيگرى نيافريديم و در سوره الدخان آيه 38 همين مطلبآمده استبا اين تفاوت كه بجاى«آسمان»آسمانها فرموده است.باضافه اين آياتكريمه،آيات ديگرى در قرآن آمده است كه هدفدار بودن وجود آدمى را در اين دنيا باكمال صراحت اثبات مينمايد.از آنجمله: افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لاترجعون [المؤمنون آيه 115] (آيا گمان كرديد كه ما شما را بيهوده آفريديم و شما بهسوى ما نخواهيد برگشت.) در موارد ديگر با اشكال مختلف مسير حركت انسان را ازحكمت و مشيتخداوندى شروع و بازگشتبه طرف خدا را تذكر داده است.ازآنجمله- كل نفس ذائقة الموت ثم الينا ترجعون (همه نفوس مرگ را خواهند چشيدسپس به سوى ما بر ميگرديد.) انا لله و انا اليه راجعون [البقره] (ما از آن خداييم و بهسوى او بر مىگرديم) فلينظر الانسان مم خلق.خلق من ماء دافق.يخرج من بين الصلب والترائب [الطارق آيه 5 تا 7] (پس بنگرد انسان بآنچه كه از آن خلق شده است.او ازآبى جهنده آفريده شده.اين آب از ميان استخوانهاى پشت و استخوانهاى سينه بيرونمىآيد.) (19)