[149]

ومن كلامه عليه السلام

قبل موته

أَيُّهَا النَّاسُ، كُلُّ امْرِىءٍ لاَقٍ بِمَا يَفِرُّ مِنْهُ فِي فِرَارِهِ، وَالاََْجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِحع، وَالْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ. كَمْ أَطْرَدْتُالاََيَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَكْنُونِ هذَا الاََمْرِ، فَأَبَى اللهُ إِلاَّ إِخْفَاءَهُ، هَيْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!

أَمَّا وَصِيَّتِي: فَاللهَ لاَ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً، وَمُحَمَّداً فَلاَ تُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ، أَقِيمُوا هذَيْن الْعَمُودَيْنِ، وَأَوْقِدُوا هذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ، وَخَلاَكُمْ ذَمٌّمَالَمْ تَشْرُدُوا

حُمِّلَ كُلُّ امْرِىءٍ مَجْهُودَهُ، وَخُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ، رَبٌّ رَحِيمٌ، وَدِينٌ قَوِيمٌ، وَإِمَامٌ عَلِيمٌ. أَنَا بِالاََْمْسِ صَاحِبُكُمْ، وَأَنَا الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ، وَغَداً مُفَارِقُكُمْ! غَفَرَ اللهُ ليوَلَكُمْ! إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُفِي هذِهِ الْمَزَلَّةِفَذَاكَ، وَإِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُفَإِنَّا كُنَّا _فِي أَفْيَاءِأَغْصَانٍ، وَمَهَابِّ رِيَاحٍ، وَتَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ، اضْمَحَلَّ فِي الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَعَفَافي الاَرْضِ مَخَطُّهَا وَإِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً، وَسَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلاَءً سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ، وَصَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِيَعِظْكُمْ هُدُوِّي، وَخُفُوتُإِطْرَاقِي، وَسُكُونُ أَطْرَافِي فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لَلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ وَالْقَوْلِالْمَسْمُوعِ.

وَدَاعِيكُم وَدَاعُ امْرِىءٍ مُرْصِدٍلِلتَّلاَقِي! غَداً تَرَوْنَ أَيَّامِي، وَيُكْشَفُ لَكُمْ عَنْ سَرَائِرِي، وَتَعْرِفُونَنِي بَعْدَ خُلُوِّ مَكَانِي وَقِيَامِ غَيْرِي مَقَامِي.

خطبه 149
بحثى درباره بدا
رژچ‏ذ÷به خداوند سبحان شرك نورزيد،سنت پيامبر را ضايع نكنيد،رستگار خواهيد گش

هيچ چيزى براى شخصيت‏بشرى،سازنده‏تر يا مخرب‏تر از عامل گرايش نيست

ثبات و دوام سنت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

ريشه‏هاى اساسى ثابت‏ها و ارتباط آنها با متغيرات

رژچ‏ذ÷ پس اين ثابت‏ها كجا هستند؟و رابطه آنها با متغيرها چيست؟سه نظريه براى ح

انواع ثابت‏ها با نظر به اصالت و وسعت مفاهيم آنها

ثابت مطلق
ثابتهاى نسبى
رژچ‏ذ÷ آن قسمت از احكام اسلامى كه بر مبناى نيازهاى ثابت وضع شده است،احكام او

توضيحى درباره تغير احكام اوليه

2-ثابتها در ارتباط انسان با خدا

قسم دوم-ثابت‏ها در ارتباط انسان‏«آنچنانكه بايد»با جهان هستى

4-اصول ثابته اخلاق در دو قلمرو«آنچنانكه هست‏»و«آنچنانكه بايد»

نخستين ريشه ثابت و اساسى اخلاق،از دين كلى آلهى بر مى‏آيد.

دومين ريشه ثابت و اساسى اخلاق از وجدان ناب بشرى سرچشمه مى‏گيرد.

تا ديروز با شما،امروز عبرتى براى شما و فردا از شما جدا ميشوم و مى‏روم

روزگارى بدن من با شما همسايه بوده است

من از شما جدا مى‏شوم و به ديدار خدايم مى‏روم

فردا كه من از ميان شما رخت‏بربستم،مرا خواهيد شناخت

خطبه 149

ايها الناس،كل امرى‏ء لاق ما يفر منه فى فراده،و الاجل مساق النفس،و الهرب منه‏موافاته(اى مردم،هر كس از آنچه فرار مى‏كند (مرگ) در حال فرار آن را خواهد ديد.

آدمى به واپسين روز عمر خود رانده ميشود كه پايان حيات او است.)

هر حركت و هر لحظه‏اى فرزندان آدم را به ديدار مرگ نزديك مى‏كند

ابهام ديدار مرگ و همچنان قطعيت و سرعت‏حركت‏به سوى آن،چنان است كه درك‏حقيقى آن،براى ما انسانها كه عينك حيات به چشم داريم و با عبارت ديگر براى ما كه‏غوطه‏ور در چشمه‏سار حيات هستيم قابل تصور نيست،اين يك خاصيت اساسى حيات‏است كه بهيچ وجه نميتواند مرگ را در خود منعكس نمايد،زيرا حيات،حيات است ومرگ،اگر نقيض حيات نباشد،حداقل ضد آن است و نقيض نميتواند نقيض خود را درخود منعكس نمايد.اينكه مولوى مى‏گويد:

عمر همچون جوى نونو مى‏رسد مستمرى مينمايد در جسد شاخ آتش را بجنبانى بساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازى مدت از تيزى صنع مى‏نمايد سرعت‏انگيزى صنع پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفى فرمود دنيا ساعتيست

بايد چنين تفسير شود كه جريان فيض حيات از طرف خداوند سبحان به سوى آدميان،يك جريان استمراريست كه اگر از ديدگاه عقل آن را به ذرات يا لحظات حيات تجزيه‏كنيم،معناى تخمينى آن چنين ميشود كه هر يك از ذرات يا لحظات حيات كه وارد متن‏طبيعت زندگى آدمى مى‏گردد،پس از يك فاصله بسيار بسيار كوچك كه هرگز به تصورما در نمى‏آيد ذره يا لحظه بعدى وارد متن طبيعت مى‏شود،ولى چنان نيست كه خود آن‏ذره يا لحظه بتواند آن فاصله را كه در تعبير مولوى‏«رجعت‏»است در خود داشته باشد.

همچنين هيچ احدى تاكنون فاصله (خلا يا نيستى يا مرگ) ما بين دو لحظه حيات رانميتواند دريافت كند،بلكه آنچه را كه در اين پديده در مى‏يابد،بوسيله تصور ذهنى ياتعقل محض است.با مرور هر لحظه‏اى از زندگى آدمى،كه محدود و معين است،بمقدار همان لحظه به پايان زندگى نزديك ميشود،همانگونه كه با برگرداندن يك‏صفحه از كتاب،شما بمقدار يك صفحه بآخر كتاب نزديك ميشويد.اين انقراض وسپرى شدن لحظات،با هيچ تخيل و بازيگرى ذهنى و خود فريبى و غير ذلك،منتفى‏نمى‏گردد.تنها يك قانون وجود دارد كه فوق قانون زندگى و مرگ طبيعى است كه‏عبارتست از تقويت‏شخصيت كه توانايى حركت‏به فراسوى زمان و گذشت آن را بدست‏بياورد،تا جائيكه يك لحظه را مثلا يك سال تلقى نمايد.حتى شخصيت آدمى آن‏قدرت را دارد كه ميتواند با يك سر كشيدن صحيح در اين عمر،سرمايه ابدى براى خودبيندوزد-

حباب‏وار براى زيارت رخ يار سرى كشيم و نگاهى كنيم و آب شويم

حال كه هر لحظه و حركتى كه انسان در اين زندگانى سپرى مى‏كند،به مرگ نزديك‏تر

ميشود،گويى چنان است كه مرگ به دنبال او مى‏دود،نه اينكه او به طرف مرگ حركت‏مى‏كند كه با اغفال خويشتن از حركت،گمان كند كه مرگ را به تاخير انداخته است!

بنابر اين،اگر انسان جدى‏ترين تلاش و چاره‏جويى را براى فرار از مرگ يا براى تاخيرانداختن آن،انجام بدهد،باز لحظاتى را كه در آن تلاش و چاره‏جوئى صرف مى‏كند،خود را به مرگ نزديك مى‏كند،يا مرگ براى او نزديكتر مى‏گردد.

كم اطردت الايام ابحثها عن مكنون هذا الامر فابى الله الا اخفائه،هيهات!علم محزون(بسا روزهايى را كه در كاوش از راز نهانى اين امر،پشت‏سر گذاشتم،ولى خداوندسبحان نخواست مگر پوشيده داشتن آن را،هيهات:علم به حقيقت اين امر نهفته و براى‏هيچ كس آشكار نيست.)

كوشش و تلاش فراوانى براى حل راز اين امر نمودم،ولى خداوند آشكار شدن اين راز رانمى‏خواست

در تفسير اين امر (راز نهانى) كه امير المؤمنين عليه السلام در اين سخنان مبارك‏فرموده است،اختلاف نظر وجود دارد.ابن ابى الحديد و ابن ميثم بحرانى مى‏گويند:

منظور آن حضرت از«امر مخفى‏»چگونگى قتل او و زمان و مكان آن بوده است.

اين نظريه را محقق مرحوم هاشمى خويى مردود ميشمارد و مى‏گويد:اين نظريه با توجه‏به كثرت دلائلى كه علم امير المؤمنين عليه السلام را به همه خصوصيات شهادتش بيان‏كرده است،قابل قبول نيست.سپس مرحوم هاشمى خويى در توضيح‏«امر مخفى‏»چنين‏مى‏گويد: «ممكن است امر مخفى را بدين نحو توجيه نمود كه مقصود آن حضرت:

مخفى بودن حق بر مردم و مظلوميت اهل حق و غلبه باطل و اصحاب و ياران باطل وكثرت كمك‏كنندگان آن است،زيرا آن بزرگوار در آغاز امر حكومت‏براى گرفتن حق‏خود،نهايت كوشش را انجام داد و با اينحال به مقصود خود نرسيد.و حوادثى به جريان‏افتاد كه مثل آنها به قلب هيچ كس خطور نمى‏كرد،و در آخر كار هم كه نوبت‏خلافت‏به او

رسيد و ياران و ياورانى براى او آماده شدند و در راه خدا به بهترين وجه جهاد كرد و برمنافقان پيروز گشت،فتنه حكميت كه از شگفت انگيزترين حوادث بود،سر راه او راگرفت. سپس بعد از آنكه لشكريان را جمع‏آورى فرمود و تصميم به حركت‏به طرف‏دشمنان (معاويه و فريب‏خوردگان) خود گرفت آن حادثه بسيار كوبنده و وحشتناك‏ضربت ابن ملجم پليد و جنايتكارترين فرد تاريخ پيش آمد!پس مقصود امير المؤمنين‏عليه السلام از«مكنون‏» (مخفى) راز كل اين جريان شگفت‏انگيز و سبب آن است وخداوند نخواست مگر اين راز را از شما پوشيده بدارد.زيرا عقول شما از فهم چنين رازبسيار شگفت‏انگيز ناتوان است،زيرا اين راز از مشكلات قضا و قدر آلهى است‏». (1) سپس‏اين توجيه را از مرحوم مجلسى نيز نقل كرده است.

اين توجيه را بايد مورد بررسى قرار داد،زيرااولا-همانگونه كه از گفتارها و كردارهاى امير المؤمنين عليه السلام بر مى‏آيد،آن‏حضرت بر همه آن حوادث كه در روزگار زمامدارى او به وقوع مى‏پيوست،عالم بود ودر بعضى از موارد صريحا مى‏فرمود كه من اين جريانات را مى‏دانستم و بطور فراوان ازحوادث آينده خبر مى‏داد.ثانيا-اينكه آن حوادث،تاريك‏تر از مسئله مرگ و آن امورغيبى كه خبر مى‏داد[و باتفاق مفسران نهج البلاغه مانند ابن ابى الحديد و ديگران همه‏آن امور تحقق مى‏يافت]نبود.ثالثا-بسيار بعيد بنظر مى‏رسد كه امير المؤمنين عليه السلام‏رازهاى ناگشودنى قضا و قدر را از اسرار قابل گشوده شدن تشخيص نداده و روزهاى‏فراوانى را به بحث و كاوش از رازهاى ناگشودنى سپرى فرمايد.اما اينكه مرحوم خويى‏در آخر جملاتش مى‏گويد:«و خداوند نخواست مگر اينكه اين راز را از شما پوشيده‏بدارد»،«زيرا عقول شما از فهم چنين راز بسيار شگفت‏انگيز ناتوان است‏»خلاف ظاهر بسيار روشن كلام آن حضرت است،زيرا ظاهر فرمايش آن بزرگوار اينست

كه روزهايى را سپرى فرموده است كه آن راز مخفى براى خود او گشوده شود،نه براى‏مردم جامعه.يك احتمال ديگر در تفسير و توجيه جمله آن حضرت بر مبناى همان‏است كه ابن ميثم بحرانى و ابن ابى الحديد متذكر شده‏اند كه منظور آن حضرت موقع‏قتل او و بقيه خصوصيات آن بوده است،نهايت امر،ضرورى بود كه اين مسئله را در نظربگيرند كه آگاهى و علم امير المؤمنين عليه السلام به شهادتش و حتى آگاهى آن بزرگواربه خصوصيات شهادتش، هيچ منافاتى با اعتقاد آن حضرت به استمرار اختيار مطلق‏خداوندى در محو و اثبات كه در معتقدات شيعه با نظر به آيه مباركه يمحو الله ما يشاء ويثبت و عنده ام الكتاب (2) خداوند آنچه را بخواهد محو مى‏كند و آنچه را بخواهداثبات مى‏كند و ام الكتاب در نزد او است.) ابت‏شده و با نام‏«بدا»،مصطلح شده است،ندارد.

بحثى درباره بدا

معناى‏«بدا»آن نيست كه بعضى از عاميان گمان كرده‏اند كه:آشكار شدن چيزى كه براى‏خدا مخفى بوده است!بلكه معناى‏«بدا»عين معناى آيه مباركه است كه در بالا آورديم.

ميتوان گفت:هيچ اصل و قانونى براى اثبات سلطه مطلقه و اختيار مطلق خداوندى مانند«بدا»نيست كه اثبات مى‏كند كه خداوند متعال- كل يوم هو فى شان (3) خداوند در هرزمانى كارى انجام مى‏دهد) -

كل يوم هو فى شان بخوان مرو را بيكار و بى‏فعلى مدان كمترين كارش بهر روز آن بود كاوسه لشكر را روانه مى‏كند لشكرى ز اصلاب سوى امهات بهر آن تا در رحم رويد نبات لشكرى ز ارحام سوى خاكدان تا زنر و ماده پر گردد جهان لشكرى از خاكدان سوى اجل تا ببيند هر كسى عكس العمل باز بى‏شك بيش از آنها مى‏رسد آنچه از حق سوى جانها مى‏رسد آنچه از جانها به دلها مى‏رسد آنچه از دلها به گلها مى‏رسد اينست لشكرهاى حق بيحد و مر بهر اين فرمود:ذكر للبشر

مولوى‏پيش از توضيح معناى بدا،چند بيت از مولوى براى تصور«بدا»در اينجا نقل مى‏كنيم.

مولوى اين ابيات را در تفسير آن حديث منسوب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم سروده است كه مى‏گويد:«جف القلم بما هو كائن‏» (قلم درباره آنچه كه به وقوع‏خواهد پيوست، خشكيده است،يعنى همه آنچه كه در عالم هستى تحقق پيداخواهد كرد،قلم قضا آن را نوشته و تمام شده است.)

هكذا تاويل قد جف القلم بهر تحريض است‏بر فعل اهم چون قلم بنوشت كه هر كار را لايق آن هست تاثير و جزا كژ روى جف القلم كژ آيدت راست رو جف القلم بفزايدت كرد دزدى دست‏شد جف القلم خورده باده مست‏شد جف القلم عدل آرى مقبلى جف القلم ظلم آرى مدبرى جف القلم تو روا دارى روا باشى كه حق خود كند معزول از حكم سبق

معناى بيت آخر محكم‏ترين و روشنترين دليل براى اصل‏«بدا»است كه مى‏گويد:آياعقل و وجدان تو تجويز مى‏كند كه بگويى:خداوند سبحان با ثبت و نوشتن هر آنچه كه‏در جهان هستى به وقوع خواهد پيوست،قدرت تصرف در هستى را از خود سلب‏نموده است!!چنين تصورى مساوى اينست كه بگويى:خداوند با ثبت همه آنچه كه‏تحقق خواهد يافت،[در لوح محفوظ يا در ام الكتاب]خدايى را از خود سلب‏نموده است!زيرا قدرت مطلقه او عين ذات اقدس او است و با سلب قدرت از خويشتن، در حقيقت‏خدايى را از خود سلب نموده است! بنابر اين،بايد بگوييم:آنچه كه در عرصه‏پهناور هستى به وقوع مى‏پيوندد،بمقتضاى مشيت و حكمت‏بالغه آلهى است كه بر مبناى‏واقعيات شايسته تحقق،واقع مى‏گردد،ولى از آن جهت كه نظم عالم در ارتباط باخداوند ناظم دستگاه آفرينش باز است (اين سيستم باز است) و هيچ يك از موجودات‏و قوانين حاكمه در برابر آن قادر مطلق غير قابل تغيير نيست.همانگونه كه‏«نسخ‏»يك‏حكم كشف از محدوديت مقتضى آن حكم و پايان يافتن آن مى‏نمايد،«بدا»نيز كشف‏از محدوديت مقتضى آن واقعيت مى‏كند كه در مجراى هستى قرار گرفته بود. حال‏ميتوانيم بگوييم:امير المؤمنين عليه السلام كه پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله‏عارف‏ترين انسان به مقام شامخ ربوبى بوده است،بهتر از همه مى‏دانست كه مقرر شدن‏قتل او در آن زمان مخصوص و با دست آن پليد و اشقى الاشقيا،و در محراب مسجدكوفه بحسب قانون قضا و قدر،نميتواند در برابر مشيت‏بالغه خداوندى بر«محو واثبات‏»مقاومت نموده و از نفوذ اراده خداوندى جلوگيرى نمايد.و قطعى است كه‏امير المؤمنين عليه السلام با اشتياق شديد كه به انكشاف واقعيات داشت،به كشف مشيت‏نهائى خداوندى درباره خبر قتل خود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اوداده بود،پرداخته و در صدد آگاهى باين كه آيا درباره اين حادثه،«بدا»صورت‏خواهد گرفت‏يا نه؟بر آمده بود،ولى خداوند حادثه مزبور را بجهت امكان‏«بدا»از وى‏مخفى داشته است.اين توجيه درباره علم ائمه عليهم السلام به همه خصوصيات شهادت‏آنان نيز جريان دارد.و اگر كسى اعتراض كند كه همان انتقادى كه پيش از اين واردكرديم كه‏«بسيار بعيد بنظر مى‏رسد كه امير المؤمنين عليه السلام رازهاى ناگشودنى قضا وقدر را با اسرار گشودنى تشخيص نداده و در صدد شناخت رازهاى ناگشودنى بر آيد»باين احتمال نيز وارد است،پاسخ اين اعتراض روشن است،زيرا لازمه كوشش براى‏شناخت اينكه آيا قتل امير المؤمنين عليه السلام با همه خصوصياتش مشمول‏«بدا»خواهد گشت‏يا نه؟آن نيست كه آن بزرگوار رازهاى ناگشودنى را از اسرار قابل گشودن‏تشخيص نداده و در صدد شناخت راز ناگشودنى بر آمده است.

اما وصيتى:فالله لا تشركوا به شيئا،و محمدا صلى الله عليه و آله فلا تضيعوا سنته.اقيمواهذين العمودين،و اوقدوا هذين المصباحين و خلاكم ذم ما لم تشردوا(اما وصيت من بشما:پس هرگز به خدا شريك قرار ندهيد،و سنت پيامبر اكرم صلى‏الله عليه و آله را ضايع مكنيد.اين دو ستون را برپا داريد،و اين دو چراغ را روشن‏نگهداريد،با عمل به اين دو تكليف اساسى سرزنشى براى شما متوجه نيست-مادامى كه‏متفرق نشويد.)

به خداوند سبحان شرك نورزيد،سنت پيامبر را ضايع نكنيد،رستگار خواهيد گش
ت

تمايل شديد آدمى بر هر چيزى در حدى كه آن تمايل همه سطوح و ابعاد شخصيت او رابه خود جذب كند،نوعى شرك است.خداوند بندگان خود را از هر نوع شرك بر حذرداشته است. حتى گناه شرك را غير قابل بخشايش معرفى فرموده است.از آنجمله: ان الله‏لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك (4) قطعا خداوند شرك را نخواهد بخشيد و كمتراز آن را مى‏بخشد) در ديگر آيات فرموده است: ان الشرك لظلم عظيم (5) قطعا شرك‏ظلمى است‏بزرگ) در گروهى از آيات شرك را گناه بزرگ توصيف فرموده است: و من‏يشرك بالله فقد افترى اثما عظيما (6) و هر كس به خدا شرك بورزد افترايى به خدازده است كه گناهى بزرگ است) دلائل براى اثبات توحيد خداوندى بسيار قوى وغير قابل اشكال و كاملا واضح است.از آنجمله است اينكه اگر بيش از يك خدا وجودداشته باشد،قطعى است كه اراده هر يك از آن خدايان براى كارى كه مى‏خواهد انجام بدهد مشروط باين خواهد بود كه آن ديگرى مخالف آن را اراده نكند.چنين شرطى‏موجب ناتوانى همه آن خدايان خواهد بود.دليل ديگر امكان‏ناپذير بودن اجتماع‏بى‏نهايت‏حقيقى با تعدد،زيرا در هر موردى كه تعدد فرض شود،لازمه بديهى آن‏محدود و متناهى بودن هر يك از آن واقعيات متعدد است.دلائل ديگرى نيز براى‏اثبات توحيد خداوندى آورده شده است كه در كتب كلامى و فلسفى مطرح شده است.

اينگونه شرك كه واقعا يك انسان با داشتن روان و مغز معتدل براى خدا شريكى قراربدهد،يا وجود ندارد و يا ادعايش بر هيچ مبناى عقلانى استوار نمى‏باشد.آنچه كه‏فراوان است‏شرك اخلاقى است كه متاسفانه اكثريت چشمگيرى از مردم را آلوده‏كرده است.اگر ما در وضع روانى مردم دقت كنيم باين نتيجه مى‏رسيم كه اكثر آنان به‏اشيائى دل سپرده‏اند كه تمايل شديد آنان را به نحوى به خود جذب نموده‏اند كه ديگرشخصيت آنان مجالى براى توجه به كمال مطلق و خداوند اعلى جل شانه ندارند.تمايل‏بآن خواسته‏ها از حد معتدل تجاوز نموده سر به خيرگى و عشق كشيده است.نمونه اين‏خيرگى و عشق را در يك مصرع از يك بيت عربى در مباحث گذشته آورديم كه درباره‏پول گفته بود:لو لا التقى لقلت جلت قدرته اگر ترس از خدا نبود مى‏گفتم:«قدرت پول‏مطلق است.»

هيچ چيزى براى شخصيت‏بشرى،سازنده‏تر يا مخرب‏تر از عامل گرايش نيست

اگر چه بعضى از صاحبنظران بسيار مشهور عامل سازنده شخصيت انسانى را تفكر معرفى‏كرده‏اند،از آن جمله جلال الدين محمد مولوى كه مى‏گويد:

اى برادر تو همان انديشه‏اى ما بقى خود استخوان و ريشه‏اى گر بود انديشه‏ات گل،گلشنى ور بود خارى تو هيمه گلخنى

اين رباعى هم به عبد الرحمن جامى نسبت داده شده است:

گر در دل تو گل گذرد گل باشى ور بلبل بى‏قرار بلبل باشى‏تو جزئى و حق كل است اگر روزى چند انديشه كل پيشه كنى كل باشى

ولى اگر درست دقت كنيم،خواهيم ديد انديشه بمعناى اصطلاح معمولى آن نيست كه‏عامل سازنده شخصيت انسانى باشد،بلكه اشتياق در حد گرايش و ستايش است كه‏ميتواند شكل دهنده،بلكه سازنده شخصيت‏باشد.البته ممكن است انديشه و تفكر را دراصطلاح اشخاصى مانند صاحبنظران فوق به نحوى تفسير كنيم كه مساوى حقيقت عشق‏و ايمان و گرايش بحد اعلى بوده باشد.هنگامى كه تمايل بحد گرايش مى‏رسد،درحقيقت‏شخصيت آدمى طالب گرديدن و تبديل به آن حقيقت مى‏باشد كه مورد گرايش‏او قرار گرفته است.و بدانجهت كه هيچ حقيقتى شايستگى آن را ندارد كه شخصيت او به‏تمام معنى الكلمه و بطور كامل در جاذبيت او قرار بگيرد و تجلى‏گاه آن حقيقت‏باشد ومانند آهن تفتيده از آن حقيقت‏«رنگ و حرارت‏»بپذيرد،جز خداوند كامل مطلق،لذاشريك قرار دادن به خدا در گرايش و عشق و ايمان بهر چيزى جز خدا بزرگترين ظلم وخيانت،بلكه جنايت غير قابل جبران بر شخصيت كمال‏گرا مى‏باشد.و اينكه خدامى‏فرمايد:شرك ظلمى بزرگ است،واقعا چه ظلمى وقيح‏تر از آنكه انسان شخصيت‏خود را با گرايش‏ها و عشق‏هاى بى‏اساس تباه بسازد.يك نكته را در اين مبحث در نظرمى‏گيريم و آن اينست كه اگر چه ممكن است‏شرك،ظلم درباره خدا هم بوده باشد،زيراشرك كارى است‏بر خلاف مقام شامخ ربوبى،ولى از آن جهت كه خداوند سبحان فوق‏آنست كه از طرف مخلوقاتش ظلمى به او وارد گردد همانطور كه خود فرموده است: و ماظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون (7) و آنان بما ظلم نكردند،بلكه آنان به خويشتن ظلم‏روا مى‏داشتند.) لذا بنظر مى‏رسد مقصود از ظلم در آيه شرك،ظلم به خويشتن است.

ثبات و دوام سنت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

امروزها براى پوچ كردن هويت انسانى و بريدن او از هرگونه اصل و مبنا و ارزشى، دست‏هايى در كار است كه گويى سوگند الزام‏آورى ياد كرده‏اند كه تا انسان و انسانيت رااز پاى در نياورند، آرام نشوند!اينان به چند گروه تقسيم مى‏گردند كه ما بعضى از آنها رامتذكر ميشويم.

گروه يكم-سلطه‏گران خودكامه جوامع هستند كه معمولا براى ادامه سلطه‏گريها وزورگويى‏هاى خود،همه چيز را وسيله تلقى نموده و بخود اجازه مى‏دهند همانگونه كه‏با شمشير بران ميليونها انسانها را به خاك و خون بكشند،با سلاح فريبكارى و زرنمايى ومس فروشى درون انسانها را از هر گونه انديشه و ايده‏ئولوژى كه مخالف آنان مى‏باشد،تهى كنند و با اين كار ويرانگرانه بساط انسانيت و انسان را از روى زمين برچينند.در اين‏دورانها گروه اصلى همين دنياپرستان خودكامه مى‏باشند.

گروه دوم-خودخواهان متفكرنما كه براى به نمايش گذاشتن خود در صحنه‏جوامع،بازى با هر اصل و قانون ثابت را براى اثبات آزادى‏گرايى و نوآورى خود،به‏عهده مى‏گيرند.اينان كه با يك شخصيت‏«مجازى‏»بلكه با يك‏«من دروغين‏»در اين‏دنيا زندگى مى‏كنند،ارزش و ظمت‏شخصيت ديگران هيچ اعتبارى براى آنان ندارد،تاانسان و انسانيت را بفهمند و از آن دفاع نمايند.

گروه سوم-جمعى هستند كه از علم و معرفت‏بآن مقدار بهره ندارند كه توانايى‏تشخيص حق و باطل را داشته و فريب زرنمايان مس‏فروش را نخورند.اينان همان‏مردمانى هستند كه همواره تحت تاثير انگيزه‏هاى بى‏اساس‏«خود طبيعى‏»خويش واراده‏هاى اقوياى روزگار خود مى‏باشند.گروه دوم ميتوانند واسطه‏هايى با چهره‏هاى‏عالم‏نما،گروه سوم را بصورت وسيله‏هايى براى گروه يكم در آورند.اما تكليف گروه‏يكم و سوم كاملا روشن است،زيرا براى گروه يكم با طبيعت ثانويه‏اى كه با سلطه‏گرى وخودكامگى براى خود بوجود آورده‏اند،نه حقى مطرح است و نه باطلى،نه زشتى براى‏آنان مفهومى دارد و نه زيبايى،براى آنان نه ثابتى معنى ميدهد و نه متغيرى.آنچه كه

براى آنان مطرح و داراى معنى است،خود طبيعى است كه اگر همه دنيا را از آغازخلقت تا پايان آن،براى تورم يا اشباع آن،در اختيارش بگذارند،سير نخواهد گشت.

يكى از خدمات بسيار مؤثرى كه در دوران ما،گروه دوم (خودخواهان متفكرنما كه‏براى به نمايش گذاشتن خود در صحنه جوامع،بازى با هر اصل و قانون ثابت را براى‏اثبات آزادى‏گرايى و نوآورى خود به عهده مى‏گيرند) براى گروه اول،و لو بطور ناآگاه‏به گردن گرفته‏اند،متزلزل ساختن ثابت‏ها و حاكم كردن تحول و تغير بر همه واقعيات‏ثابت و غير ثابت است.عده‏اى از اين گروه دوم با كلمات فريبا و جملات هنرى واحساسات برانگيز چنان وارد صحنه افكار بيچاره ساده‏لوحان مى‏گردند،كه سخنانشان راجزمى‏تر از وحى منزل مى‏نمايانند! و بدان جهت كه مسئله ثابت‏ها از اساسى‏ترين‏پايه‏هاى شخصيت انسانى در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خود،با خدا،با جهان‏هستى و با همنوع خود) ميباشد،لذا واجب مى‏دانيم كه در اين مسئله حياتى تا حدودى‏بطور مشروح وارد بحث و تحقيق شويم:

ريشه‏هاى اساسى ثابت‏ها و ارتباط آنها با متغيرات

مباحث مربوط به ثابت و متغير و ارتباط آن دو با يكديگر و همچنين مباحث مربوط به‏ريشه‏هاى اصلى آنها از زمانهاى گذشته تاكنون افكار عده‏اى از صاحبنظران را به خودجلب نموده است.بديهى است كه در اين مورد هم با نظريات افراطى و تفريطى در تاريخ‏فلسفه و ديگر معارف كلى رويارو مى‏شويم.دربرابر پارمنيد كه حركت و تغير را منكراست،از يكطرف هراكليد و از طرف افراطگرى نامعقول سوفسطائى‏ها را داريم كه‏معتقد به هيچ‏گونه ثابت نيستند،ولى مى‏دانيم كه براى اثبات اينگونه قضاياى افراطى وتفريطى كه خلاف واقع مى‏باشند،جز مغالطه و سفسطه راهى ديگر وجود ندارد.

بدينجهت است كه از طرح آنها خوددارى مى‏كنيم و مى‏پردازيم به اثبات اين حقيقت كه‏حقائقى كه در جهان هستى با آنها در ارتباط علمى و عملى قرار مى‏گيريم،بر دو قسم

عمده تقسيم مى‏گردند:ثابت و متغير.هيچ‏گونه ترديدى نداريم در اينكه بشر از آغازتاريخ معرفتى خود،در جستجو و شناخت واقعيات ثابتى بوده است كه متغيرات‏محسوس بر مبناى آنها به جريان افتاده و قابل محاسبات علمى ميباشند. (8) اگر بشر از راه‏فطرت سليم و عقل سالم و تتبع و تحقيق حسى و تجربى،يقين به وجود ثابت‏ها دردرون متغيرها مينمايند.اين مطلب مورد قبول همه صاحبنظران قديم و جديد و شرق وغرب است.دليل علمى اين مطلب،وضوح كامل اين حقيقت است كه آنچه در عرصه‏جهان عينى در جريان است،جزئيات مشخص و محدود و وابسته و غير قابل تكرار است‏و بهمين جهت است كه هيچ موجود و پديده عينى قابل صدق و تطبيق به بيش از خودآن موجود و پديده نميباشد.بنابر اين،قانون (قضيه كلى) را كه قابل تطبيق بر همه موارد ومصاديق خود باشد،نميتوان از محسوسات جزئى عينى و مشخص جستجو نمود.ازطرف ديگر جريانات را مى‏بينيم كه بدون استثناء از مجموعه‏اى معين از اشياء (بعنوان‏علت) مجموعه‏اى ديگر بوجود مى‏آيد كه معلول ناميده ميشود و چنين نيست كه هرچيزى از هر چيزى به وجود بيايد و چيزى شرط هست و نيست اشياء نباشد.نتيجه اين دوقضيه بديهى اينست كه ما وجود ثابت‏هايى را كه متغيرات با استناد بآنها در جريانند،بايدبپذيريم و الا ميتوانيم ادعا كنيم كه همه چيز در همه حال از همه چيز حتى بدون هيچ‏علتى ممكن است‏بوجود بيايد!انديشيدن براى پاسخ‏گويى باين‏گونه خرافات بدترين،ظلم به مغز و روان است.حتى هراكليد كه مى‏گويد:«من دوبار بيك رودخانه وارد

نشده‏ام‏»آتش را يك حقيقت ثابت و ابدى مى‏داند.مسئله بعدى كه در اين مبحث‏وجود دارد، رابطه متغيرها با ثابت‏ها است.توضيح و حل اين رابطه افكار عده‏اى‏قابل توجه از صاحبنظران را به خود جلب نموده است.اشكال مسئله و بعبارت مناسبترمعماى مسئله در اينست كه ثبات با تغير[و ثابت‏با متغير]تقابل تضاد بمعناى معمولى آن‏دارند.معناى ثابت چيزى است كه دگرگون نميشود،معناى متغير چيزيست كه دگرگون‏ميشود و آنچه كه در عرصه گسترده عالم طبيعت در جريان است،متغير است اگر چه ازنظر نمود فيزيكى سكون و ثبات هزار ساله را داشته باشند بنابر اين،ثابت‏هايى كه مستندقوانين كلى هستند،نميتوانند در جهان عينى كه جزئيات و متغيرند،وجود داشته باشند.

پس اين ثابت‏ها كجا هستند؟و رابطه آنها با متغيرها چيست؟سه نظريه براى ح
ل معما درنظر گرفته شده است:

نظريه يكم-مثل افلاطونى است و معناى آن اينست كه حقائق اصلى و واقعيات‏فوق محسوسات متغير عالم طبيعت است و آن حقائق اصيل و ثابتند و محسوسات متغيرسايه‏هاى آنها ميباشند.

نظريه دوم-مى‏گويد ما واقعياتى بعنوان ثابت‏ها نداريم،و آنچه كه در عالم‏محسوس در جريان است،بطور مكرر در ذهن بشر منعكس ميشود،و بشر قانون كلى رااز تكرار آن انعكاسات ذهنى انتزاع مينمايد.اين نظريه با توجه باينكه نظم جارى در عالم‏هستى كه منشا بروز قوانين در ذهن ما است،واقعيت‏خارج از ذهن ما دارد،چه ما باشيم‏و چه ما نباشيم نظم جارى در عالم طبيعت،همه متغيرات را اداره مى‏كند.

نظريه سوم-كه بى‏شباهت‏به نظريه مثل افلاطونى نيست،همان است كه جلال الدين‏محمد مولوى بطور واضح مطرح نموده است:

قرنها بگذشت اين قرن نويست ماه آن ماه است و آب آن آب نيست عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم ليك مستبدل شد اين قرن و امم

قرنها بر قرنها رفت اى همام وين معانى برقرار و بر دوام شد مبدل آب اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار پس بنايش نيست‏بر آب روان بلكه بر اقطار اوج آسمان

معناى اين نظريه عين مثل افلاطونى نيست،زيرا به احتمال قوى منظور مولوى اينست كه‏اصل ثابت‏ها حقائق ماوراء طبيعى هستند كه متغيرات را اداره مى‏كنند،اما اينكه نسبت‏آنها با متغيرات نسبت اجسام با سايه‏هاى آنها باشد،قطعى نيست.احتمال ديگرى درنظريه مولوى مى‏رود و آن اينست كه متغيرات مستند به استمرار فيض خداوندى برموجودات است نه اينكه حقائقى بعنوان ثابتها در ماوراء طبيعت وجود داشته باشد.

انواع ثابت‏ها با نظر به اصالت و وسعت مفاهيم آنها

مقدمتا بايد بدانيم-اين مسئله نيازى به تذكر ندارد كه معناى ثبوت و ثابت غير از سكون‏و ساكن طبيعى است كه در ابعاد فيزيكى و شيميائى اشياء مشاهده مى‏كنيم.آب يك‏چشمه‏سار در حال جريان ساكن نيست،ولى با توجه به منبع ژرف آن،ثابت است،يعنى‏جريان چشمه‏سار وابسته به منابع درون كوه‏ها يا زير زمينى يا بارش برفهاى مستمر مثلا،در فلان شهر يا روستا يا بيابان ثابت است،همانگونه كه تغييرات بيوشيمى در بدن‏جانداران و انسان يك جريان ثابت است.بنابر اين،وقتى كه مى‏گوييم:«موجودات عالم‏طبيعت در حركت و تحول است‏»يك واقعيت،يا حقيقت‏يا اصل ثابت است،معنايش‏آن نيست كه موجودات عالم طبيعت‏ساكن و بى‏حركتند،بلكه منظور اينست كه حقيقتى‏ثابت وجود دارد كه عالم طبيعت را در حركت و تحول قرار داده است.يا قانون ثابت‏طبيعت اينست كه همه موجودات واقع در آن در حركت و دگرگونى مى‏باشند.حال‏مى‏پردازيم به ملاك اصالت و وسعت مفاهيم ثابت‏ها:

هر حقيقتى كه واقعيت آن[چه در هستى و چه در بقاء]بى‏نيازتر از علل و بر كنارتراز تاثر از موجودات جهان هستى باشد،ثابت‏تر و مفهوم آن وسيعترين مفاهيم است.

ثابت مطلق

با نظر باين تعريف آن حقيقت ثابت مطلق كه فوق همه ثابت‏ها است‏خدا است،زيراوجود اقدس او بى‏نياز و بالاتر از همه علل و دور از هرگونه تاثر از موجودات عالم‏هستى است،زيرا او است‏به وجود آورنده همه ثابت‏ها و متغيرها،و او است محيط برهمه كائنات،لذا هيچ‏گونه تغير و نيستى راه به او ندارد.خداوند سبحان پيش از آفرينش‏هستى همان است كه پس از آفرينش آن.حركت و تغير و گذشت زمان كمترى تاثيرى‏در آن وجود اقدس ندارد.در برابر ثبات ازلى و ابدى و سرمدى آن مقام ربوبى،هيچ‏ثابتى وجود ندارد،و كل شي‏ء هالك الا وجهه بنابر اين، اصيل‏ترين و محيطترين ومستقل‏ترين ثابت‏خداوند لم يزل و لا يزال در صقع سرمدى است.و چنانكه اشاره‏كرديم،در برابر وجود ثابت او،هيچ ثابتى وجود ندارد. (9)

ثابتهاى نسبى

بدانجهت كه هيچ حقيقتى غير از خداوند متعال ثابت مطلق نيست،لذا همه ثابت‏ها نسبى بوده و نبايد تصور كرد كه منظور از ثابت در مقابل متغير،حقيقتى‏است دور از نيستى و دگرگونى بطور مطلق اختلاف ثابت‏ها در وسعت محدود ونامحدود يك حقيقتى است‏بديهى. آن حكمت والا كه موجب جريان فيض خداوندى‏بر همه كائنات است،حقيقتى است ثابت و وسيع‏ترين مفهوم را دارا ميباشد.در درجه‏بعدى جريان قانون در هستى،ثابتى است وسيع و فراگير.همچنين در ميان قوانين،هم‏نسبيت از نظر وسعت مفهوم حاكم است.اين ثابت‏ها را در ارتباطات چهارگانه بايد موردبررسى قرار داد:

يك-ارتباط انسان با خويشتن.

دو-ارتباط انسان با خدا.

سه-ارتباط انسان با جهان‏هستى.

چهار-ارتباط انسان با همنوعان خود.

و هر يك از اين ارتباطات بر دو قسم عمده تقسيم مى‏گردد:

1-ارتباط انسان با خويشتن آنچنانكه هست.

2-ارتباط انسان با خويشتن آنچنانكه بايد و شايد.

3-ارتباط انسان با خدا آنچنانكه هست.

4-ارتباط انسان با خدا آنچنانكه بايد و شايد.

5-ارتباط انسان با هستى آنچنانكه هست.

6-ارتباط انسان با هستى آنچنانكه بايد و شايد.

7-ارتباط انسان با همنوع خود آنچنانكه هست.

8-ارتباط انسان با همنوع خود آنچنانكه بايد و شايد.

آن قسمت از احكام اسلامى كه بر مبناى نيازهاى ثابت وضع شده است،احكام او
ليه‏ناميده ميشود.

ثابت‏ترين اصل بعد از اصل صيانت ذات كه در«ارتباط انسان با خويشتن‏» (انسان با نظر به‏ماهيت آن) مطرح است دو بعدى بودن انسان است-«بعد مادى و بعد معنوى او»لذاحكم يا احكامى كه بر مبناى دو بعد مزبور مقرر مى‏گردد،حكم يا احكام اولى بوده،قابل تغيير نميباشد.خداوند سبحان در آيات قرآنى كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله‏و سلم وحى فرموده است،لزوم مراعات دو بعد را بطور مكرر بيان فرموده است،ازآنجمله: و ابتغ فيما آتاك الله الدار الاخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا [القصص 77]در آن نعمت‏ها و وسايلى كه خداوند بتو داده است‏سراى آخرت را طلب كن و نصيب وسهم خود را از دنيا فراموش مكن. و اذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا من‏فضل الله و اذكرو الله كثيرا لعلكم تفلحون [الجمعه آيه 10] (و هنگامى كه نماز ادا شد،در روى زمين بحركت در آييد و منتشر شويد و فضل خداوندى[وسايل معيشت]راجستجو و طلب كنيد و خدا را فراوان ذكر نماييد باشد كه رستگار شويد.) در اين دو آيه

مباركه احكام اوليه الزامى ثابت‏با كمال صراحت‏بيان شده است. و لقد كرمنا بنى آدم‏و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا[الاسراء] (ما قطعا فرزندان آدم را تكريم نموديم و آنان را در خشكى و دريا بحركت‏درآورديم و از مواد پاكيزه معيشت آنان را روزى داديم و آنان را به بسيارى از آنچه‏كه آفريديم برترى داديم.) اگر چه اين آيه مباركه بطور مستقيم موضوع تكريم انسانها ومسلط ساختن آنان به خشكى‏ها و درياها و برخوردار نمودن آنان از مواد پاكيزه‏معيشت و برترى دادن آنان به بسيارى از مخلوقات را مطرح فرموده است.ولى بطورحتم،ولى غير مستقيم احكام اوليه آن موضوعات را بيان فرموده است،يعنى 1-چون‏انسان داراى كرامت و حيثيت ذاتى است،پس اين كرامت و حيثيت‏بايد ميان انسانهامراعات شود،مگر درباره كسى كه بسبب انحراف از قوانين كرامت ذاتى را از خود سلب‏نموده باشد.2-و چون نياز مادى آنان براى ابقاى حيات طبيعى خود به مواد پاكيزه‏معيشت قطعى است،لذا بايد در خشكى و دريا براى تحصيل آنها به تكاپو بپردازند.3-و چون انسانها را در بعد معنوى مانند روح،روان، شخصيت،تعقل و انديشه،وجدان وغير ذلك از نيروها و حقائق ممتاز به مقدار فراوانى از مخلوقات برترى داديم،بايد درحفظ و تقويت و بهره‏بردارى عقلانى از اين امتيازات كوشش نمايند.در اين آيه شريفه‏دو حكم اولى و ثابت درباره بعد معنوى و يك حكم اولى و ثابت درباره بعد مادى‏انسان مقرر شده است.در احاديث معتبره نيز دو بعدى بودن انسان (مادى و معنوى) بسيار فراوان و با كمال صراحت مطرح شده است و احكام اوليه و ثابت‏براى هر دو بعدمقرر گشته است.از آنجمله:

1-امير المؤمنين عليه السلام در خطبه اول از نهج البلاغه فرموده است:«فبعث فيهم‏رسله،و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته و يحتجوا عليهم‏بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول،و يروهم آيات المقدرة،من سقف فوقهم مرفوع و مهاد تحتهم موضوع،و معايش تحييهم...»(سپس خداوند رسولان و انبياى خود را بسوى‏مردم فرستاد تا پيمان فطرى آنان را كه[درباره خداشناسى و قرار گرفتن در مسير حيات‏تكاملى]به مرحله عمل برسانند و آن نعمت‏هاى خداوندى را كه فرزندان آدم (ع)

فراموش كرده‏اند بيادشان بياندازند و حقائق الهى را بآنان تبليغ نمايند و نيروها وفعاليتهاى عقول را در آنان به فعليت و جريان بيندازند و نشان بدهند بآنان آيات قدرت‏خداوندى را آنچه كه در آسمان مرتفع و گهواره زمين كه زير پايشان گسترده و طرق‏معاشى كه آنان را احياء كند.)

2-محمد بن يعقوب كلينى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏كند كه‏آن حضرت در حال نيايش با خدا چنين عرض كرد:اللهم بارك لنا في الخبز فانه لو لاالخبز ما صلينا و لا صمنا و لا ادينا فرائض ربنا (10) خداوندا،نان ما را مبارك فرما (وسائل‏معيشت ما را مختل مساز و ما را به تهيه آنها موفق فرما) زيرا اگر نان نباشد (وسائل بعدمادى ما تنظيم نشود) نه نماز مى‏خوانيم و نه روزه مى‏گيريم و نه واجبات پروردگارمان‏را به جاى مى‏آوريم) صراحت اين روايت در ضرورت توجه به دو بعد مادى و معنوى‏انسان و حكم اولى و ثابت آن دو هيچ نيازى به شرح و توضيح ندارد.

3-از رسولخدا و امام موسى بن جعفر عليهما السلام نقل شده است:اعمل لدنياك‏كانك تعيش ابدا و اعمل لاخرتك كانك تموت غدا (11) چنان درباره نيازهاى دنيوى خودعمل كن كه گويى هميشه و براى ابد زنده خواهى ماند،و چنان براى تامين آخرتت‏بكوش كه گويى فردا خواهى مرد.)

4-رواياتى درباره تقسيم اوقات شبانه‏روزى آمده است كه معصومين عليهم السلام‏دستور مى‏دهند انسان مسلمان و عاقل اوقات شبانه‏روزى خود را به چند قسمت تقسيم مى‏كند.از آن جمله:عن الرضا عليه السلام...و اجتهدوا ان يكون زمانكم اربع ساعات:

ساعة لله لمناجاته و ساعة لامر المعاش و ساعة لمعاشرة الاخوان الثقات الذين يعرفونكم‏عيوبكم و يخلصون لكم فى الباطن،و ساعة تخلون فيها للذاتكم وبهذ الساعة تقدرون‏على الثلاث الساعات (12) و بكوشيد زمان شما در چهار قسمت‏سپرى شود:قسمتى براى‏خدا با مناجات به درگاه او.قسمتى براى امر معاش.قسمتى براى انس با برادران موثق كه‏عيوب شما را براى شما بازگو كنند و اخلاص باطنى با شما داشته باشند.و قسمت ديگربراى لذات[مشروع]و اين قسمت موجب ميشود كه بر توانايى شما براى انجام آن سه‏قسمت افزوده شود.)

با نظر به مجموع منابع قرآنى و حديثى و حكم بديهى عقل به وجود نيازهاى مادى‏و معنوى در انسان و ضرورت برطرف ساختن آنها،هر حكمى كه براى مرتفع ساختن‏اين نيازها وضع و مقرر شود،حكم اولى و ثابت است.

توضيحى درباره تغير احكام اوليه

پيش از ورود به بيان موارد دگرگونى احكام اوليه،لازم است كه توضيحى درباره تغيراحكام اوليه داشته باشيم.معناى تغير در احكام اوليه آن نيست كه اين احكام براى زمانى‏معين (نسخ) و يا در موقعيتى خاص درباره موضوعات خود وضع و مقرر ميشوند،سپس‏با منقضى شدن آن زمان يا آن موقعيت‏خاص و يا انتفاء موضوعات آن احكام،از بين‏مى‏روند،مانند اينكه اصلا وضع و مقرر نشده بودند،بلكه با نظر به توضيحى كه مى‏دهيم،از قبيل منتفى شدن حكم به جهت انتفاء موضوع خويش است،زيرا احكام اوليه كه مستند به نيازهاى ثابت در ارتباط با مصالح و مفاسد واقعى،از قبيل قضاياى حقيقيه‏هستند كه موضوعات آنها ذاتا داراى مصالح يا مفاسد ميباشند،بهمين جهت است كه باعدم تحقق موضوع،قضاياى مزبور معدوم نميشوند،بلكه فعليت پيدا نمى‏كنند.بعنوان‏مثال-اگر روزى فرا رسيد كه عوامل اخلال حيات مادى يا معنوى انسانها از جامعه‏اى‏منتفى گشتند،بديهى است كه حكم جهاد و مبارزه در آن جامعه منتفى مى‏گردد.اين‏انتفاء حكم مانند نسخ يا نابودى كلى حكم مزبور نيست،بلكه انتفاء موضوع موجب‏شده است كه حكم فعليت نداشته باشد.مثال ديگر چنين است كه اگر به علتى يا عللى توليدمسكرات در يك جامعه منتفى گردد،لازمه‏اش آن نيست كه حكم اولى مسكرات كه‏ممنوعيت و حرمت است از بين رفته است،بلكه بجهت نبودن موضوع،حكم مزبورفعليت ندارد،زيرا در مثال اول ماهيت عامل اخلال حيات مادى يا معنوى انسانها،فسادو پليدى است كه مقتضى مبارزه و جهاد با آن است.اگر آن عامل وجود خارجى پيداكرد،حكم مزبور (مبارزه و جهاد) نيز فعليت پيدا مى‏كند و هر انسانى كه داراى شرائطتكليف است مانند قدرت و عقل و بلوغ مكلف به امتثال آن حكم مى‏گردد.و اگر آن‏عامل وجود خارجى پيدا نكرد،حكم مزبور به فعليت نمى‏رسد نه اينكه از بين مى‏رود.

يك مثال ديگر را نيز ميتوان در نظر گرفت و آن احكام بردگى است.ميدانيم كه بردگى‏از دورانهاى بسيار قديم ريشه‏هاى عميق و پيچيده‏اى در جوامع بشرى داشته است.

صاحبنظران محقق در سرگذشت جوامع بشرى درباره شدت استحكام ريشه‏هاى بردگى‏در ميان اقوام و ملل دورانهاى باستانى چنين مى‏گويند كه:«حيات اجتماعى و سياسى واخلاقى و حقوقى و اقتصادى انسانها در آن دورانها مبتنى بر اصل بردگى بود بطوريكه‏بدون پذيرش آن هيچ يك از امور مزبور قابل تفسير و تحليل نبود.»مضمون اين جمله‏را از كتاب آلفرد نورث وايتهد (سرگذشت انديشه‏ها) نقل نموديم.اسلام با واقع‏بينى الهى‏خود مبارزه با اين پديده را با منطقى‏ترين طرق آغاز و ريشه آن را تدريجا از جوامع

اسلام بر كنده است.و بدين ترتيب موضوع بردگى منتفى گشته و به پيروى آن،احكام‏بردگى از فعليت مى‏افتد.بسيار مناسب است در اين مبحث مقدارى از طرق ريشه‏كن‏كردن برده را بوسيله احكام اسلامى متذكر شويم:

1-نفى اين پديده مستمر در جوامع باستانى كه جنگ‏ها ريشه ضرورى براى‏برده‏گيرى است. هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مكه را فتح فرمود،حكم آزادى همه مردم مكه را صادر نمود و بدين وسيله اسلام اين پديده را كه مردم‏پيروز،مردم شكست‏خورده را بايد برده نمايند،منتفى ساخت و اثبات كرد كه اين يك‏جريان تاريخى بوده است كه بشر بر خودش تحميل نموده است.حقيقت امر همان است‏كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است:ايها الناس ان آدم لم يلد عبدا و لا امة و ان‏الناس كلهم احرار و لكن الله خول بعضكم على بعض فمن كان له بلاء فصبر فى الخير فلايمن به على الله (13) اى مردم،حضرت آدم عليه السلام،نه برده‏اى توليد كرده است و نه‏كنيزى.بلكه خداوند متعال تدبير و اداره بعضى از شما را به بعض ديگر سپرده است پس‏هر كس در اين جريان در آزمايشى قرار گرفت و با هدف‏گيرى خير صبر و شكيبائى‏نمود،منتى بجهت آن به خدا نگذارد.) اين روايت‏شريفه اشاره بسيار لطيفى به اصل‏بوجود آمدن پديده بردگى دارد.و آن تفاوت انسانها در قدرت و ضعف استعدادهاى‏مغزى و روانى و عضلى است كه ايجاب كرده است،اداره امور بعضى از مردم در اختياربعضى ديگر قرار بگيرد.آنگاه بشر افراطگر اين جريان را مبدل به برده‏گى نموده است!

2-مكتب اسلام در بيان فضايل و ارزشها و يا رزائل اخلاقى و صفات پست‏انسانها،كمترين تفاوتى ميان آزاد و برده بميان نياورده و از نظر حق كرامت و حيات‏شايسته و آزادى شخصيتى همه آنان را مساوى قلمداد كرد بعنوان نمونه:رسولخداصلى الله عليه و آله فرمود: «خلق الله الجنة لمن اطاعه و انكان عبدا حبشا و خلق الله النار

لمن عصاه و انكان سيدا قرشيا.» (خداوند متعال بهشت را براى كسى آفريده است كه او رااطاعت كند اگر چه يك بنده حبشى باشد،و خداوند آتش را براى كسى آفريده است كه‏او را معصيت نمايد اگر چه سيد قرشى باشد) و اين تساوى در اصول انسانى ميان همه‏افراد مردم، ايجاب مى‏كرد كه مالكان برده‏ها به اضافه اينكه با آنان با بهترين روابط رفتاركنند،با توجه بآن تساوى در صدد آزاد كردن آنان برآيند البته اين يك انگيزه اخلاقى‏بسيار والا بود.

3-بردگان بجهت دريافتن حقوق بنيادين انسانى خود،توانستند در جوامع اسلامى‏با ابراز لياقت‏هاى متنوع،مناصب بسيار عالى را حيازت كنند و خود همين پيشرفت در به‏فعليت رسيدن استعدادها،خود آنان به توانائى‏هاى مختلف براى آزاد ساختن خوددست‏يافتند.

4-اگر كنيزى از يك مرد آزاد داراى فرزند ميشد،به عنوان‏«ام ولد»آزادمى‏گشت.

5-مكاتبه يكى از بهترين وسائل آزادى بردگان گشته بود.بدين ترتيب كه برده‏ها بامالكان خود قراردادى منعقد مى‏كردند كه بروند كار كنند و قيمت‏خود را به مالك‏بپردازند و آزاد شوند.

6-روايات بسيار فراوانى در اجر و پاداش بسيار بزرگ براى آزاد كردن بردگان‏وارد شده است كه دلالت صريح به استحباب مؤكد آزاد كردن بردگان نيز دارند.

7-اسلام كيفر بسيارى از گناهان را آزاد ساختن برده‏ها قرار داد.

8-پيامبر اسلام در برخى از جهادها كه مسلمانان اسيرانى را مى‏گرفتند،دستورمى‏داد:آن اسيران،از معلومات و صنايعى كه مى‏دانستند به مسلمانان تعليم بدهند و درمقابل آزاد شوند.

9-يكى ديگر از اقدام‏هاى بسيار منطقى اسلام براى ريشه‏كن كردن بردگى،

دستورى بود كه پيامبر اسلام درباره مردمى كه از آفريقا ربوده ميشدند و در كشورهاى‏ديگر بعنوان برده فروخته مى‏شدند،صادر فرمود:لا عبودية لهؤلاء المختطفين،و انهم‏احرار مثل سائر الاحرار. (بردگى آن ربوده‏شدگان صحيح نيست،و آنان همگى آزادندمانند ساير مردم آزاد.)

10-مقدارى از اساسى‏ترين ماليات اسلامى را كه زكات ناميده ميشود،براى آزادساختن برده‏ها مقرر نمود.

11-اگر صاحب برده‏اى او را بيش از اندازه اذيت مى‏كرد،محكوم به آزاد ساختن‏آن مى‏گشت. بهمين جهت‏بود كه در زمان عمر بن عبد العزيز بردگى تقريبا ريشه‏كن‏شده بود،زيرا در آن زمان مقدارى مال به بيت المال رسيد،موردى براى مصرف آن پيدانشد،لذا پسر عبد العزيز دستور داد برده‏ها را جمع‏آورى نموده آنان را آزاد كنند و ازآن برده‏هايى كه مسلمان نبودند تعهد گرفته ميشد كه ارتباط دوستى با مسلمين (رابطه‏ولايى) داشته باشند.و بدين ترتيب آن عده احكام اوليه‏اى كه براى برده‏ها مقرر شده بود،با منتفى شدن موضوع (بردگى) منتفى گشت.

ج-همچنان تغيير شرايط نيز ميتواند مانند دگرگونى وسائل و موضوعات موجب‏تحول يافتن احكام اوليه باشد.بعنوان مثال افزايش جمعيت و گسترش بسيار زيادشهرنشينى‏ها و پيچيدگى روابط موجب وضع مقرراتى اضافه بر شرائط شرعى مى‏گردد،مانند احكام ثبت ازدواج و اسناد املاك و غير ذلك.در حقيقت هر كسى كه امروزملكى را مورد خريد و فروش قرار مى‏دهد،مى‏داند كه ملزم است آن را در دواير رسمى‏به ثبت‏برساند و در غير اين صورت دعاوى و مرافعات او رسما مسموع نخواهد گشت.

نمونه‏اى از عمده‏ترين اصول ثابت كه منشا احكام اوليه ميباشند،بقرار زير است:

ثابت‏ها در ارتباط انسان با خويشتن‏«آنچنانكه هست‏»

انسان در هر حال كه باشد،داراى ثابت‏هايى است.خواه بآنها آگاهى داشته باشد يا نه،

البته در صورت آگاهى بآنها،در تنظيم‏«حيات معقول‏»خود موفق‏تر مى‏گردد.اصول‏عمده اين ثابت‏ها بقرار زير است:

1-اصل صيانت ذات ريشه‏دارترين ثابت‏ها،صيانت ذات است كه با سه اصطلاح‏معروف (حب ذات،حب بقاء و حب حيات) مورد بررسى قرار مى‏گيرد. (14) اين حقيقت‏يااصل ثابت‏بر سه قسم عمده تقسيم مى‏گردد:-قسم يكم-صيانت ذات در حيات طبيعى‏و ادامه آن كه همه جانداران در آن مشتركند و اگر اين حقيقت ثابت از فعاليت و تاثيربيفتد،حيات طبيعى در خطر قرار مى‏گيرد.

قسم دوم-صيانت ذات در حيات مطلوب در زندگى جمعى است كه فقط در انسان‏بجريان مى‏افتد.مقصود از اين قسم صيانت ذات عبارتست از اينكه انسان در ارتباط بامحيط و اجتماع و فرهنگ[بمعناى عام آن]و تاريخى كه در پشت‏سر گذاشته است،وصول بيك عده حقائق و اصول را مانند الگو و معيار براى زندگى خود تلقى مى‏كند وذات[شخصيت،جان،من،يا حياتى] را كه مى‏خواهد آن را داشته باشد،حقيقتى است‏كه بايد با آن حركت كند و وصول به درجات عالى آن را كه حيات مطلوب او است،باكمال جديت تعقيب مى‏نمايد.البته مطلوبيت چنين حيات يا ذات ممكن است،بلكه‏اغلب چنين است كه عوامل محيطى و فرهنگى و اجتماعى براى انسان مقرر مى‏دارند واو را وادار به تطبيق زندگى با آنها مينمايند.

قسم سوم-صيانت تكاملى ذات است.انسان با اين صيانت ذات است كه ازآلودگى‏هاى متنوع در حيات طبيعى رها ميشود،و به هدف اعلاى‏«حيات معقول‏»كه

انبياى عظام و عقول سليمه و وجدانهاى پاك انسانها رسالت‏خود را بر مبناى آن قرارداده‏اند، نائل مى‏گردند.و ميتوان گفت:اگر اين قسم صيانت،بعنوان يك حقيقت‏يا اصل‏ثابت در انسان‏«آنچنانكه بايد و شايد»مورد قبول واقع نشود،حيات انسان بهيچ وجه‏قابل تفسير قانع كننده نخواهد بود.

اصل صيانت ذات ريشه عده‏اى از احكام اوليه است كه ثابت و غير قابل تغير است.ازآن جمله:

يك-ممنوعيت‏خودكشى و حرمت آن.ماخذ اين حكم (حرمت‏خودكشى) آيه‏شريفه‏اى در قرآن و احاديث متعددى است كه متذكر ميشويم.آيه شريفه چنين است: ولا تقتلوا انفسكم ان الله كان بكم رحيما (15) و نكشيد خودتان را،قطعا خداوند براى شمامهربان است) احتمال اينكه اين آيه قتل نفس ديگران را ممنوع مى‏سازد،با دو دليل‏مردود است:

دليل يكم-عموميت آيه شريفه است كه شامل خويشتن و ديگران ميباشد.

دليل دوم-استدلال امام صادق عليه السلام بهمين آيه براى حرمت‏خودكشى است:

و قال الصادق عليه السلام: من قتل نفسه متعمدا فهو فى نار جهنم خالدا فيها.قال الله‏عز و در آيه‏اى ديگر چنين آمده است: و لا تلقوا بايديكم الى‏التهلكة (17) و خودتان را با دست‏خود به هلاكت نيندازيد) رواياتى متعدد در حرمت قتل‏نفس وارد شده است.از آنجمله در ماخذ ذيل چنين است:ان المؤمن يبتلى بكل بلية ويموت بكل ميتة الا انه لا يقتل نفسه (18) قطعا مؤمن بهر بلائى مبتلاء ميشود و با هر نوع‏مرگى مى‏ميرد،ولى او خود را نمى‏كشد.) بعضى از اشخاص گمان كرده‏اند كه مطابق آيه شريفه[مربوط به دو فرزند آدم عليه السلام (هابيل و قابيل) ] لئن بسطت الى يدك‏لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك انى اخاف الله رب العالمين [المائده آيه 28](اگر دست دراز كنى بسوى من كه مرا بكشى،من دستم را بسوى تو براى كشتن بازنخواهم كرد،من از خداوند پروردگار عالميان مى‏ترسم) دفاع از خويشتن واجب نيست!

يعنى وقتى كه انسان در برابر كسى قرار گرفت كه قصد كشتن او را دارد،ميتواند تسليم اوشود و آن شخص را نكشد،و اين نوعى خودكشى است.پاسخ اين مسئله چنين است كه‏احتمال قوى ميرود كه هابيل يقين نداشت كه برادرش يعنى قابيل حتما او راخواهد كشت لذا با يك جمله نصيحت‏گونه‏اى براى اثبات ارزش حيات انسانى،قابيل رابيدار مى‏سازد كه اگر هم تو قصد كشتن مرا داشته باشى من بجهت احترام شديد حيات،دست‏براى كشتن تو دراز نخواهم كرد،باشد كه قابيل با شنيدن اين سخن از نيت پليدخود منصرف شود.و معلوم است كه در آيات شريفه و در روايات مربوط اين مطلب‏نيامده است كه در موقع اقدام قابيل، هابيل خود را بى‏اختيار به زمين انداخته و قاتل رابراى كشتن خود كمك كرده باشد!لذا بحكم عقل،او تلاش نهايى خود را براى نجات‏دادن جان خويشتن انجام داده ولى موفق نشده است.يا همانگونه كه علامه طباطبائى درتفسير آيه احتمال داده است،قابيل،هابيل را غافلگير نموده و كشته است.مؤيد اين‏مطلب اينست كه آيه از زبان هابيل چنين مى‏فرمايد كه‏«اگر تو به سوى من دست درازكنى كه مرا بكشى‏»و نميگويد كه‏«من ميخواهم با دست تو كشته شوم‏»و اما آن نظام‏هاى‏حقوقى كه دفاع را مشروع،ولى لازم نميدانند،از اين اصل با اهميت اطلاع ندارند كه‏لزوم دفاع از حيات،دفاع از يك حق نيست كه قابل اسقاط و چشم‏پوشى باشد،بلكه‏صيانت ذات و دفاع از حيات ديگران حكم است كه نه قابل اسقاط است و نه قابل نقل وانتقال.اين حكم قابل تغيير نيست اگر چه علوم و فلسفه‏ها هزار بار هم تحول و دگرگونى‏پيدا كند مگر اينكه حيات و جان بمعنايى ديگر مبدل شود.

دو-حرمت اضرار به نفس،اگر چه بعضى از فضلاى معاصر،قائل باين حكم نيستند،ولى با توجه به دلائل فوق و همچنين حكم صريح عقل باينكه همانگونه كه انسان اختيارزندگى و مرگ خود را ندارد،يعنى نميتواند زندگى خود را از بين ببرد،همچنين نميتواندضرر بخويشتن وارد كند،باضافه اينكه چگونه مى‏توان اسراف در مال خويشتن را كه‏قطعا اهميتش كمتر از اعضاء و مغز و روان آدمى است،ممنوع و حرام شمرد،ولى‏اضرار به اعضاء و مغز روان را كه چه بسا موجب اخلال بر حيات طبيعى انسانى‏بوده باشد،حرام تلقى نشود و اين استدلال مبتنى بر قياس ظنى ممنوع (مستنبط العله) بى‏اساس نيست،بلكه مبتنى بر قياس اولويت است كه حجيت آن جاى ترديد نيست،مانند استفاده حرمت زدن پدر يا مادر از قياس اولويت است كه از آيه شريفه و لا تقل‏لهما اف (به پدر و مادرت،اف مگو) كه زدن و ديگر انواع آزار و شكنجه را بطريق‏اولى حرام مى‏نمايد.از طرف ديگر،گمان نميرود هيچ فقيهى با نظر به نصوص و قواعدفقهى گوناگون،مانند قصاص و ديه وارد كردن نقص بر اعضاء و همچنين مانند امتناع ازمداوا در موقع بيمارى و غير ذلك،بگويد:اضرار به نفس جائز است،زيرا انسان مالك‏خويشتن است!زيرا اولا همانگونه كه گفتيم:انسان نميتواند خودكشى كند باين دليل كه‏من مالك خويشتنم!!زيرا مالك زندگى و مرگ خدا است و بس،ثانيا تعلق اجزاءجسمانى و نيروها و استعدادهاى مغزى و روانى به خود انسان از قبيل تعلق مملوك به‏مالك نيست كه گفته شود:مالك اختيار هر گونه تصرف در مملوك خود را دارا ميباشد.

و بلكه همانگونه كه قبلا اشاره كرديم انسان نميتواند با استناد به مالكيت،مال خود را به‏هدر بدهد يا در آن اسراف كند.

سه-ممنوعيت و حرمت تن به استضعاف دادن،انسان در رابطه با خويشتن نميتواندبگويد: من اختيار خود را دارم و مى‏خواهم با استضعاف و بينوايى زندگى كنم و اين‏حكم اولى ثابت است كه بهيچ وجه قابل تغيير نيست،زيرا كرامت و شرف انسان ذاتى است،مگر اينكه خود[بوسيله انحراف از اصول انسانى]،موجب از بين بردن عزت وشرف خود بوده باشد.اين حكم باضافه حكم بديهى عقل سليم مفاد آيات متعددى درقرآن است.از آن جمله: و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من‏الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا [الاسراء آيه 70] (تحقيقا ما فرزندان‏آدم را تكريم نموده و آنان را در خشكى و دريا[براى تكاپو در مسير تحصيل وسائل‏حيات]وادار نموديم و از مواد پاكيزه بآن روزى داديم و آنان را بمقدارى فراوان ازآنچه كه آفريده‏ايم،برترى داديم) اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد همه نظام‏هاى‏اخلاقى و حقوق‏هاى پيشرو حقيقى،كرامت و شرف انسانى را از اصيل‏ترين مبانى خودمى‏دانند.آيه‏اى ديگر كه در ممنوعيت و حرمت استضعاف صريح‏تر است،اينست: ان‏الذين توفاهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالواالم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماويهم جهنم و سآءت مصيرا [النساء 97](كسانى كه فرشتگان آنان را[در موقع مرگ]در حاليكه بخود ظلم كرده‏اند،در مى‏يابند،بآنان مى‏گويند آيا زمين خداوند پهناور نبود،تا در آن مهاجرت كنيد،پس‏منزلگاه نهانى آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت تنهاى بديست) و همچنين ميتوان‏گفت:همه آيات قرآنى كه ظلم به نفس را تحريم مى‏فرمايند با عموميت‏يا اطلاقى كه‏دارند شامل ظلم جسمانى و معنوى ميباشند.

2-انسان جانداريست داراى دو بعد:مادى و معنوى[و بعبارت ديگر جسمانى وروحانى و غير ذلك از اصطلاحاتى كه در فلسفه‏ها و علوم انسانى و فرهنگ‏ها به كارمى‏روند،مانند كالبد مادى و روانى]اين يك حقيقت و اصل ثابت است.هر مكتب‏فلسفى و هر روش علمى و طرز تفكرى اين حقيقت را ناديده بگيرد،انسان را ناقص‏مطرح نموده و هر سخنى را كه بر مبناى تك بعدى...مادى فقط،يا معنوى فقط مطرح‏نمايد،مستند به اساس علمى و واقعى نخواهدبود.

الف-نيازهاى انسان در بعد مادى او-بقاى حيات آدمى در مجراى طبيعت داراى‏نيازهاى ثابت است،مانند غذا،پوشاك،مسكن،بهداشت،استراحت،زناشوئى و فرار ازخطر و غير ذلك. اين نيازها با نظر به ساختمان جسمانى انسان در قلمرو«آنچنانكه‏هست‏»امورى ثابت ميباشند، اگر چه از نظر كمى و كيفى به پيروى از شرايط و موقعيت‏هاو ساليان عمر و غير ذلك حتى در خود يك انسان هم مختلف مى‏باشند.ولى بهر حال،تاساختار وجود مادى آدمى از اجزاء و پديده‏ها و فعاليتهائى كه دارد،تشكل داشته باشد،قطعى است كه نيازهاى مزبور هم وجود خواهد داشت.و همه آن عوامل كه براى رفع‏نيازهاى مزبور لازم است،بعنوان ثابت‏هاى مستمر در بقاى حيات آدمى دخالت‏خواهد داشت.

ب-نيازهاى بعد معنوى انسان-همانگونه كه بعد مادى ما انسانها داراى نيازهايى‏است ثابت و مادامى كه عوامل مقتضى آن نيازها وجود داشته باشد،قطعى است كه آن‏نيازها به وجود خود ادامه خواهند داد،بعد معنوى انسان نيز داراى نيازهايى ثابت است‏كه نمونه‏اى از آنها را در اين مباحث ملاحظه مى‏فرماييد:-3-اصل حيات شايسته،با دقت در دو اصل يكم و چهارم (اصالت صيانت ذات واصالت كرامت و شرف انسانى) اين اصل اثبات ميشود كه اصل حيات شايسته ازاصيل‏ترين و پايدارترين اصول است كه ميتواند منشاء احكام اوليه ثابت‏بوده باشد. معناى‏اين اصل چنين است كه حياتى كه مطلوب ذاتى انسانها است،حيات مقرون به شرف وكرامت و حيثيت است،نه حيات ذليلانه و خوار و پست.

4-انسان داراى كرامت و شرف ذاتى است،يعنى خداوند انسان را موجودى‏آفريده است كه داراى شرف و حيثيت ذاتى است،هرگز قابل تغيير نيست،مگر اينكه‏خود انسان بجهت ارتكاب جرم،شرف و حيثيت ذاتى خود را از دست‏بدهد،يا با كسب‏اخلاق فاصله انسانى به كرامت و شرف اكتسابى نيز نائل آيد.اين تغيير از جانب خويشتن براى انسان هم در حال انفراد ممكن است و هم در حال جمعى خداوند مى‏فرمايد: كل‏نفس بما كسبت رهيئة [المدثر آيه 38]هر نفسى در گرو هر چيزيست كه آن رااندوخته‏است و مى‏فرمايد ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم [الرعد آيه 11](خداوند وضع هيچ قومى را تغيير نمى‏دهد مگر اينكه آنان وضع خود را دگرگون‏بسازند) و بديهى است كه اين تغيير كه ناشى از دگرگونى در شرايط است‏با ثابت‏بودن‏«اصل‏كرامت و شرف ذاتى‏»هيچ منافاتى ندارد.

5-اصل آزادى مسئولانه-بر خلاف كسانى كه آزادى را بطور مطلق از اصول ثابته‏مى‏دانند،با نظر به همه ابعاد شخصيت انسانى و انواع ارتباطات انسانها با يكديگر اين‏پديده (آزادى) حتما بايد مقيد به قيد مسئولانه باشد،زيرا آزادى بمفهوم مطلق نه تنهاقابل تحقق نيست، بلكه از يك جهت‏خود موجب از بين رفتن خود مى‏باشد.زيرا اگرآزادى مربوط به هو و هوس و اشباع غرائز حيوانى باشد هم آزادى شخصيت را كه‏آزادى معقول و ارزشى است از بين مى‏برد. و هم مزاحم آزادى ديگر افراد جامعه‏مى‏باشد.

6-اصل ضرورت تعلم و تربيت‏پذيرى-منشا اين اصل ثابت و نياز پايدار يك امربديهى است و آن اينست كه همه افراد انسانى وقتى كه گام باين دنيا مى‏گذارند،هيچ‏شكل و كيفيت‏خاصى كه غير قابل تغيير باشد با خود نمى‏آورند.در صورتيكه اصول واهداف حيات فردى و اجتماعى انسانها داراى ماهيت و مختصات معينى مى‏باشند،لذابراى آماده شدن به تطبيق حيات بر آن اصول و مسير و اهداف،تعليم و تربيت ضرورت‏ثابت دارد.

7-اشتياق جدى انسان براى وصول به كمال[اگر چه اغلب مردم در تفسير معناى‏كمال با يكديگر اختلاف دارند]ولى مشاهدات و تجارب بسيار فراوان در طى قرون و اعصار طولانى نشان داده است كه انسان ماداميكه تخدير نشده باشد همواره نوعى عدم‏رضايت از وضع و موقعيت فعلى خود داشته،دائما در صدد پيشرفت در تحصيل مقاصدخود ميباشد و اين تكاپو تا گسترش‏«من‏»بر جهان هستى ادامه مييابد،البته چنانكه گفتيم:

مشروط باينكه تخدير نشده باشد،و عشق بيك موضوع پاهاى او را نبسته باشد.بنابر اين‏كمال‏جوئى در ذات انسانهايى كه از مغز و روان معتدل برخوردارند،حقيقتى است ثابت‏در نتيجه احكام مربوط بآن،مانند وجوب فهم و شناخت معناى كمال و وجوب ارشادمردم براى دريافت و تحصيل آن،از جهت آماده كردن وسائل و مقدمات آن،احكامى‏است اوليه و ثابت.

8-فرهنگ گرايى-انسان موجوديست طالب فرهنگ،يعنى او مى‏خواهد زندگى‏خود را از جبر و ناآگاهى نجات داده و با«حيات معقول‏»سپرى نمايد.«حيات معقول‏»بطور مختصر عبارتست از آن زندگى كه اجزاء و پديده‏ها و روابط تشكيل دهنده آن،موافق احكام روشن عقل سليم بوده و حتى در پيچيده‏ترين موضوعاتى كه چه در قلمروعلم و معرفت و چه در ميدان عمل پيش مى‏آيد،فروغ فرهنگ‏«حيات معقول‏»تاريكى‏مزاحم آن را مرتفع مى‏سازد،همانند كسى كه وارد كارگاه ماشينى با عظمتى مى‏شود و باده‏ها،بلكه با صدها پديده‏هاى پيچيده مواجه مى‏گردد،ولى با روشنائى آن معرفتى كه‏درباره عقل و دانش و بينش مهندسان و بنيانگزاران و اهداف و محصول آن كارگاه‏دارد،بدون اينكه گيج و كلافه شود،با احساس عظمت كارگاه و با احترام به مقام علمى وصنعتى مهندسان و غير ذلك توام با نشاط به تماشاى خود ادامه مى‏دهد.يعنى بجهت‏داشتن يك فرهنگ اجمالى درباره آن كارگاه ماشينى با عظمت،با كمال خوشنودى ونشاط،تماشاى خود را انجام داده و بيرون مى‏آيد.خلاصه،براى حركت در«حيات‏معقول‏»فروغ يك فرهنگ كلى بر مبانى و اهداف نسبى و هدف مطلق آن، كفايت‏مى‏كند.

آن عده از احكام اسلامى كه زندگى با فرهنگ پويا و هدف‏دار را در مسير«حيات‏معقول‏»مطلوب معرفى مى‏كند،احكام اوليه و ثابت ميباشند،زيرا علت گرايش به چنان‏فرهنگ در انسان كاملا ريشه‏دار است و كسانى كه چه در گذشته و چه در دوران معاصرفرهنگ‏گرايى را از انسان منفى مى‏دانند،يا معناى انسان را نمى‏فهمند و يا با مفهوم‏فرهنگ آشنايى ندارند.

فرهنگ از ديدگاه اسلام محصول زندگى با حيات شايسته و كرامت و آزادى‏مسئولانه و احساس برين تكليف است‏باضافه اخلاق نيكوى فردى و جمعى و بايكرنگى عقل سليم و وجدان پاك و معرفت‏بآنچه كه در زندگى در دو قلمرو مزبور باآن ارتباط داريم.

منشا احكام ثابت فرهنگ مزبور،اشتياق جدى انسان به داشتن حيات شايسته است‏يا ايها الذين آمنوا استجيبو الله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم [الانفال آيه 24](اى‏مردمى كه ايمان آورده‏ايد،استجابت كنيد (بپذيريد) دعوت خدا و رسول او را بآنچه كه‏براى شما حيات‏بخش مى‏باشد.) و بديهى است كه ادامه و اداره حيات طبيعى محض‏احتياج به پذيرش دعوت انبياء ندارد،زيرا انسان در اين حيات طبيعى مانند ديگرحيوانات است كه غرايز او باضافه تفكرات و ديگر نيروهاى مغزى وى ميتوانند مديريت‏حيات طبيعى او را به عهده بگيرند،پس واضح ميشود كه منظور«حيات معقول‏» (حيات‏با فرهنگ پويا و هدفدار) است.در آيه ديگر چنين آمده است: من عمل صالحا من ذكراو انثى و هو مؤمن فلنحيينه حياة طيبة [النحل آيه 97] (هر كسى از مرد يا زن عمل‏صالح انجام بدهد در حاليكه با ايمان است،ما او را در زندگى به حياة طيبه (پاكيزه) نائل‏مى‏سازيم.) بديهى است كه اين حيات طيبه همان‏«حيات معقول‏»است كه پاسخگوى‏همه نيازهاى معنوى آدمى است.باز مى‏فرمايد: قل ان صلوتى و نسكى و محياى ومماتى لله رب العالمين [الانعام آيه 162] (بآنان بگو:نماز و عبادت و زندگى و مرگ

من از آن خداوند پرورنده عالميان است) و قطعى است كه حياتى كه نتوانسته است ازلجنزار هوى و هوس حيوانيت‏بيرون آمده و راهى موقعيت تصعيد تكاملى باشد،شايستگى استناد به خدا را ندارد،پس حيات بى‏فرهنگ كه همان حيات نامعقول است،سزاوار انتساب به خدا را ندارد.حيات غوطه‏ور در جهل و تباه شده در لهو و لعب درمنطق قرآن،حيات حقيقى نيست، بلكه نمودى از زندگى طبيعى دنيوى است كه علم ومعرفت آنان از آن نمود تجاوز نمى‏كند- يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الاخرة‏هم غافلون [الروم آيه 7] (آنان نمودى از زندگى دنيوى را مى‏دانند و از حيات حقيقى‏پشت پرده غافلند) با توجه دقيق به معناى حيات با فرهنگ پويا و هدفدار و آيات‏صريح قرآنى به اين نتيجه مى‏رسيم كه حيات با فرهنگ كه همان‏«حيات معقول‏»و«حيات طيبه‏»است،مطلوب واقعى اسلام بوده و احكام مربوط به تثبيت چنين فرهنگ وعناصر آن اوليه و ثابت مى‏باشند.

9-تمايل شديد براى دريافت موقعيت در جهان هستى،انسان موجوديست كه‏مى‏خواهد موقعيت‏خود را در كتاب هستى بداند.

اين حقيقت هم منشا احكام ثابتى است كه دگرگونى راهى بآن ندارد از آنجمله‏انسان بايد بداند كه اين كيهان بزرگى كه او در گوشه‏اى ناچيز از آن،به نام كره زمين‏زندگى مى‏كند بر مبناى حق آفريده شده است،حق در اصطلاح قرآن واقعيت‏شايسته‏وجود است.خداوند مى‏فرمايد: و هو الذى خلق السماوات و الارض بالحق [الانعام آيه‏73] (و اوست‏خداوندى كه آسمانها و زمين را بر حق آفريده است.) الم تر ان الله خلق‏السماوات و الارض بالحق [ابراهيم آيه 19] (آيا نديده‏اى كه خداوند آسمانها و زمين‏را بر حق آفريده است) و ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما الا بالحق [الحجر آيه 85](و ما نيافريديم آسمانها و زمين را مگر بر حق) و همين مطلب در موارد زير آمده است:

النحل آيه 3 و العنكبوت آيه 44 و الروم آيه 8 و الزمر آيه 5 و الدخان آيه 39 و الجاثية آيه 22 و الاحقاف آيه 3.

تاكيد خداوند متعال در 10 مورد از قرآن كريم درباره حق بودن آفرينش (واقعيت‏شايسته وجود) شديدترين تذكر است‏باينكه بشر بايد بداند كه در جهانى زندگى مى‏كندكه بر مبناى حق آفريده شده است.بنابر اين،نميتواند وجود او كه قطعا از نظر كرامت وحيثيت و عظمت، شايستگى برترى بر همه جهان كيهانى دارد،لغو و عبث و بيهوده باشد.

و در سوره الانبياء آيه 16 مى‏فرمايد: و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين (ماآسمان و زمين را براى بازيگرى نيافريديم و در سوره الدخان آيه 38 همين مطلب‏آمده است‏با اين تفاوت كه بجاى‏«آسمان‏»آسمانها فرموده است.باضافه اين آيات‏كريمه،آيات ديگرى در قرآن آمده است كه هدفدار بودن وجود آدمى را در اين دنيا باكمال صراحت اثبات مينمايد.از آنجمله: افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لاترجعون [المؤمنون آيه 115] (آيا گمان كرديد كه ما شما را بيهوده آفريديم و شما به‏سوى ما نخواهيد برگشت.) در موارد ديگر با اشكال مختلف مسير حركت انسان را ازحكمت و مشيت‏خداوندى شروع و بازگشت‏به طرف خدا را تذكر داده است.ازآنجمله- كل نفس ذائقة الموت ثم الينا ترجعون (همه نفوس مرگ را خواهند چشيدسپس به سوى ما بر ميگرديد.) انا لله و انا اليه راجعون [البقره] (ما از آن خداييم و به‏سوى او بر مى‏گرديم) فلينظر الانسان مم خلق.خلق من ماء دافق.يخرج من بين الصلب والترائب [الطارق آيه 5 تا 7] (پس بنگرد انسان بآنچه كه از آن خلق شده است.او ازآبى جهنده آفريده شده.اين آب از ميان استخوانهاى پشت و استخوانهاى سينه بيرون‏مى‏آيد.) (19)