خطبه144
[144]
ومن خطبة له عليه السلام
[مبعث الرسل]
بَعَثَ اللهُ رُسُلَهُ بِمَا خَصَّهُمْ بِهِ مِنْ وَحْيِهِ، وَجَعَلَهُمْ حُجَّةً لَهُ عَلَى خَلْقِهِ، لِئَلاَّ تَجِبَ الْحُجَّةُ لَهُمْ بِتَرْكِ الاِِْعْذَارِ إِلَيْهِمْ، فَدَعَاهُمْ بِلِسَانِ الصِّدْقِ إِلَى سَبِيلِالْحَقِّ.
أَلاَ إِنَّ اللهَ قَدْ كَشَفَ الْخَلْقَكَشْفَةً، لاَ أَنَّهُ جَهِلَ مَا أَخْفَوْهُ مِنْ مَصُونَ أَسْرَارِهِمْ وَمَكْنُونِ ضَماَئِرِهمْ، وَلكِنْ لِيَبْلُوَهُمْ ، فَيَكُونَ الثَّوَابُ جَزَاءً، وَالْعِقَابُ بَوَاءً [فضل أهل البيت عليهم السلام ] أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا، كَذِباً وَبَغْياً عَلَيْنَا، أَنْ رَفَعَنَا اللهُ وَوَضَعَهُمْ، وَأَعْطَانَا وَحَرَمَهُمْ، وَأَدْخَلَنَا وَأَخْرَجَهُمْ. بِنَا يُسْتَعْطَى الْهُدَى، وَبِنَا يُسْتَجْلَى الْعَمَى.
إِنَّ الاََْئِمَّةَ مِنْ قُرَيشٍ غُرِسُوا فِي هذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ، لاَ تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ، وَلاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ مِنْغَيْرِهمْ.
منها: [في أهل الضلال]
آثَرُوا عَاجِلاً، وَأَخَّرُوا آجِلاً، وَتَرَكُوا صَافِياً، وَشَرِبُوا آجِناً كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى فَاسِقِهِمْ وَقَدْ صَحِبَ الْمُنكَرَ فَأَلِفَهُ، وَبَسِىءَ بِهِوَوَافَقَهُ، حَتَّى شَابَتْ عَلَيْهِ مَفَارِقُهُ، وَصُبِغَتْ بِهِ خَلاَئِقُهُ ثُمَّ أَقْبَلَ مُزْبِداً كَالتَّيَّارِ لاَ يُبَالِي مَا غَرَّقَ، أَوْ كَوَقْعِ النَّارِ في الْهَشيمِ لاَ يَحْفِلُمَا حَرَّقَ!
أَيْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ بِمَصَابِيحِ الْهُدَى، وَالاََْبْصَارُ اللاَّمِحَةُ إِلَى مَنَارِ التَّقْوَى؟! أَيْنَ الْقُلُوبُ الَّتِي وُهِبَتْ للهِِ، وَعُوقِدَتْ عَلَى طَاعَةِ اللهِ؟! ازْدَحَمُوا عَلَى الْحُطَامِ وَتَشَاحُّوا عَلَى الْحَرَامِ، وَرُفِعَ لَهُمْ عَلَمُ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ، فَصَرَفُوا عَنِ الْجَنَّةِ وُجُوهَهُمْ، وَأَقْبَلُوا إِلَى النَّارِ بِأَعْمَالِهِمْ، دَعَاهُمْ رَبُّهُمْ فَنَفَرُوا وَوَلَّوْا، وَدَعَاهُمُ الشَّيْطَانُ فَاسْتَجَابُوا وَأَقْبَلُوا!
خطبه 144
بعث الله رسله بما خصهم به من وحيه،و جعلهم حجة له على خلقه،لئلا تجب الحجة لهمبترك الاعذار اليهم،فدعاهم بلسان الصدق الى سبيل الحق.
(خداوند سبحان پيامبران خود را با وحيى كه در اختصاص آنان قرار داده بود،فرستاد،و آنان را حجتخود براى مردم تعيين نمود،تا مردم بجهت نبودن وسيلهاىبراى عذر،حجتبر خدا نداشته باشند.لذا آنان را با زبانى راستگو به راه حق دعوتفرمود.)
خداوند بدون اقامه حجت و ارائه برهان هيچ كسى را مكلف نمىسازد
حجتخداوندى بر مردم بر دو نوع است:حجت درونى و حجتبرونى.
1-حجت درونى-عبارتست از عقل و قلب و وجدان آدمى كه اگر آلوده به كثافات وزشتىها نباشند يا تحت فرمان من طغيانگر قرار نگيرند،واقعيات و حقائق را با كمال صفاو روشنايى ارائه مىدهند.از يك جهت فعاليت اين حجت،مقدم بر حجتبرونى استكه انبياء و اوصياء و اولياء و حكماى راستين مىباشد،زيرا تصديق انبياء و ديگرحجتهاى درجه دوم بوسيله اعجاز و ديگر دلائل،بعهده عقل و قلب و وجدان آدميان مىباشد.البته پس از آنكه صدق و اقعيتحجتهاى برونى به ثبوت پيوست،همينحجتها (انبياء و اولياء و اوصياء و حكماى راستين) مىتوانند عقول و دلها وجدانهاىمردم را تكميل و توجيه نمايند،مانند اينكه شما براى پيدا كردن يك چراغ عالىتر وپرنورتر مىتوانيد با يك چراغ حتى با يك شمع به جستجو بپردازيد و آن چراغ عالىترو پرنورتر را بدستبياوريد.
2-حجتبرونى-ما در توضيح و توصيف حجتبرونى،همه انبياء و اوصياءعليهم السلام و اولياء و حكماى راستين را متذكر شديم،زيرا آنچه كه عقل بالضرورهحكم مىكند و منابع اسلامى نيز آن را تاييد مىنمايد،لزوم حجتبطور مطلق است،نهتنها انبياء عليهم السلام.زيرا بديهى است كه همه برهههاى تاريخ و همه جوامع بشرى ازانبياى رسمى برخوردار نبودهاند.با اينحال،خداوند متعال بوسيله يك عده انسانهاىرشد يافته،حق و باطل را و لو بطور نسبى براى بندگان خود ارائه مىنمايد.و اينكه ازبعضى تواريخ و حتى از بعضى منابع معتبر اسلامى (قرآن و نهج البلاغه) چنين بر مىآيدكه در طول تاريخ دورانهايى بوده است (فترت) كه مردم در تاريكىها غوطهور بوده وهيچ روشنايى براى پيدا كردن حق و باطل نداشتند،اگر درست دقت كنيم،خواهيم ديداغلب آن منابع دلالتباين ندارند كه هيچ حجت و دليلى در روى زمين و در جوامعنبوده استبلكه مىگويند كه مردم در فساد و تباهىها غوطهور بودهاند،و اين معنى اعماز آن است كه حجتبرونى بمعناى عام آن وجود نداشته است.البته برخى از آن منابعهمانگونه كه در بعضى خطبههاى نهج البلاغه آمده است،دلالتبر فساد عموم مردم وفقدان رهنما بطور عام مىنمايد،كه در اين صورت خداوند سبحان با حجت درونى(عقول و دلها و وجدانهاى آدميان) آنان را از ظلمات نجات مىدهد.بدانجهت كهمباحث مربوط به نبوت و عموم راهنمايى از اهميت فوقالعادهاى برخوردار است،لذا ازمحققان و مطالعهكنندگان ارجمند تقاضا ميشود به مجلدات زير از اين ترجمه و تفسير مراجعه فرمايند-مجلد دوم ص 171 و ص 94 و از ص 176 تا 192 و«از ص195 تا ص 203 و ص 94 از ص 258 تا ص 264.و مجلد چهارم از ص 259 تا260 و«از ص 307 تا ص 313.و مجلد پنجم از ص 149 تا ص 157.و مجلدهشتم از ص 58 تا ص 67 و«از ص 284 تا ص 293 و مجلد يازدهم از ص 153 تاص 167.و مجلد دوازدهم از ص 13 تا ص 14.و مجلد سيزدهم ص 276 و 277.
و مجلد پانزدهم از ص 19 تا ص 21.و مجلد هفدهم ص 9 و از ص 11 تا ص 80 واز ص 96 تا ص 99 و«ص 102 و مجلد هيجدهم از ص 52 تا ص 58 و«ص 197 و 198 و«از ص 207 تا 211 و«از ص 296 تا 307.و مجلد نوزدهم از ص تا ص57 و درباره انواع رهبر و رهنمايىها،مراجعه فرماييد به-مجلد دوم از ص 192 تاص 195 و ص 202 و 203 و مجلد پنجم از ص 28 تا ص 30 و«از ص 119 تا ص128 و مجلد ششم از ص 117 تا ص 119 و ص 195 و ص 207 و 208 و مجلدنهم از ص 10 تا ص 12 و ص 19 و 20 و ص 206 و 207 و«از ص 216 تا 20 ومجلد يازدهم از ص 125 تا ص 127 و«ص 180 تا ص 181 و«از ص 190 تا ص193 و مجلد چهاردهم از ص 126 تا ص 129 و مجلد هفدهم از ص 201 تا ص213 و مجلد هيجدهم از ص 84 تا ص 85 و مجلد نوزدهم از ص 127 تا ص 129.
قد كشف الخلق كشفة لا انه جهل ما اخفوه من مصون اسرارهم و مكنون ضمائرهم،و لكنلييلوهم ايهم احسن عملا،فيكون الثواب جزاء و العقاب بواء(خداوند متعال[بوسيله آزمايشها]در اين دنيا درون مردم را آشكار مىكند نه ازآن جهت كه اسرار نهانى آنان را كه پوشيده است نميداند و از آنچه كه در دلهاى آنانمخفى است آگاهى ندارد،بلكه براى آنست كه آنان را در مجراى آزمايش قرار بدهد تاكسى كه عمل صالح انجام مىدهد[در عرصه وجود] بروز كند.و كسى كه عمل ناصالح مرتكب مىگردد،مستحق كيفر شود،و در نتيجه پاداش جزاى عمل صالح و كيفر عقابعمل ناصالح تحقق يابد)
آزمايشهاى خداوندى در اين دنيا براى باز كردن سطوح نفوس انسانها است معناى ظاهرى آزمايش از يك طرف و مخصوصا اينكه در بعضى از منابع اسلامىآمده است كه«خداوند آزمايش مىكند تا بداند»از طرف ديگر،ممكن است اين توهمرا پيش بياورد كه خداوند سبحان براى بدست آوردن علم جريان آزمايش را به راهمىاندازد!در صورتيكه علم مطلق خداوندى به همه موجودات عالم هستى ثابت است،اعم از آنكه در رودخانه زمان بروز كنند يا فراسوى زمان باشند،و اعم از بالقوه و بالفعلو گذشته و حال و آينده و بطور كلى در هر محل و نقطهاى از هستى كه قرار گرفته وبجريان افتاده باشند.
بنابر اين،بايد مفهوم آزمايش در اسناد به خدا بطور صحيح تفسير شود.امير المؤمنينعليه السلام در جملات مورد تفسير اين جمله را فرمودهاند:«قد كشف الخلق كشفة لا انهجهل ما اخفوه...» (خداوند متعال موجوديت مردم را بوسيله آزمايش باز مىكند نهاينكه آنچه را كه آنان مخفى داشتهاند،خدا آن را نمىداند...) معناى اين جمله باز كردنآنچيز است كه بسته است و به فعليت رسيدن آنچه كه بالقوه است.
همانگونه كه زرگر با ذوب كردن طلاى مخلوط حقيقت و عيار آن را باز مىكند و آن راتصفيه مىنمايد و طلاى خالص آن را در مىآورد و اين عمل دليل آن نيست كه زرگرهويت و عيار و مقدار طلا را در آن مخلوط نمىداند.در دو آيه شريفه از قرآن چنينآمده است:1- و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين (1) تا خداوند تمحيص(خالص و تصفيه) نمايد كسانى را كه ايمان آوردهاند و محو كند آنان را كه كفر مىورزند.)
2- و ليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم (2) و تا خداوند آنچهرا كه در سينههاى شما استبيازمايد و آنچه را كه در دلهاى شما استخالص و تصفيهنمايد) بنابر امثال اين دو آيه مباركه در هر مورد كه كلمه ابتلاء و در بعضى از موارد كلمهفتنه به كار رفته است،بهمان معناى قرار دادن در مجراى حوادث براى باز شدن سطوحنفس آدمى در اين دنيا و تصفيه نمودن آن است.ممكن است گفته شود كه در بعضى ازآيات قرآنى جمله«ليعلم» (تا خداوند بداند) آمده است آيا اينگونه جملات دلالتبهادعاى كسانى كه مىگويند:خداوند به جزئيات علم ندارد،نمىنمايد؟-مانند اين آيه: انيمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذينآمنوا و يتخذ منكم شهداء و الله لا يحب الظالمين (3) اگر زخمى براى شما وارد شده است،براى آن قوم (كفار) هم مثل همان زخم وارد شده است و اين روزگاران (حوادثتاريخى) را ميان مردم به جريان مىاندازيم و تا خداوند بداند كسانى را كه ايمانآوردهاند و از شما (مردم با ايمان شهودى اتخاذ كند و خداوند ستمكاران را دوستنميدارد) ظاهر اينگونه آيات اينست كه نتيجه حوادث و اصطكاك و ابتلاءها اينست كهخداوند از آنچه كه تحقق نيافته و مخفى است آگاه گردد!و اين مطلب خلاف اصلمسلم عقايد اسلامى است كه خداوند بهمه اشياء در همه عرصه هستى داناى مطلق است.
مرحوم علامه طباطبائى در تفسير اين آيه چنين مىگويد:مقصود از اين آيه شريفه ظهورايمان مردم با ايمان است پس از مخفى بودن آن،زيرا علم خداوند تعالى به حوادث واشياء در جهان عينى عين وجود آنها در جهان عينى است،زيرا اشياء با وجود واقعىخود، معلوم خداوندى هستند نه بوسيله صورتهاى منعكس از آنها آنگونه كه علوم وادراكات ما مىباشد (علوم و ادراكات ما درباره حوادث و اشياء صورتهاى معمولى از آنها در ذهن ما است.) و اين آشكار است.و لازمه اين مطلب اينست كه اينكه خداوندبخواهد بيك چيز علم پيدا كند، در حقيقت تحقق و ظهور آن چيز را مىخواهد.ايننظريه كه عدهاى از متفكران اسلامى بيان كردهاند،همان اشكال معروف را دارد كه گفتهشده است:بدان جهت كه اراده خداوندى از صفات افعال است نه از صفات ذاتى،بنابر اين،اگر علم خداوند مربوط به اراده او باشد،چون اراده امرى استحادث،پسعلم خداوندى هم امرى حادث خواهد گشت در صورتيكه علم باريتعالى مساوى و ياعين ذات اقدس او است.آنچه كه بنظر مىرسد،اينست كه علم خداوندى عين ذات اواست مانند قدرت او و اين علم با تعدد جلوهگاههانه حادث مىشود و نه متغير.لذا اگرفرض شود كه اشياء و حوادث عالم هستى،داراى اطوار و جرياناتى ديگر غير از اينوضع باشد،مثلا حركت از آنها منتفى گردد،قوانين جاريه در آنها،غير از اين قوانينباشد،با اينحال،علم خداوندى تغيير پيدا نمىكند،بلكه بروز اطوار و جريانات وموقعيتهاى ديگر جلوهگاههاى متنوعى را براى علم خداوندى ارائه مىدهند.همانگونهكه نقشه يك ساختمان در ذهن مهندس يك نقشه است،اگر آن نقشه در ماكت (نمونهبسيار كوچك) پياده كند،همان علم به نقشه را نشان مىدهد كه در ذهن او است و اگرخود ساختمان بطور كامل ساخته شود باز همان علم به نقشه است در جلوهگاه ديگر.
فضيلت اهل بيت اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا كذبا و بغيا علينا انرفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم،و ادخلنا و اخرجهم.بنا يستعطى الهدى،و يستجلىالعمى (كجا هستند كسانى كه گمان مىكنند كه آنان هستند كه در علم راسخاند نه ما-گمانى كه دروغ و تعدى بر حق ما است،خداوند سبحان ما را بلند و آنها را پستقرار داده و براى ما عطا فرموده و آنان را محروم ساخته است و ما را به عالم حق وحقيقت داخل و آنان را خارج نموده است، بوسيله ما هدايت از خدا التماس مىشود وظلمت و تاريكى بر طرف مىگردد.)
راسخون در علم چه كسانى هستند؟
آيه 7 از سوره آل عمران چنين است: هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكماتهن ام الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنةو ابتغاء تاويله و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم يقولون امنا به كل من عند ربناو ما يذكر الا اولوا الالباب .
(او استخداوندى كه كتاب را بتو فرستاد.قسمتى از آن آيات محكمه است كه اصلكتاب است و قسمت ديگر متشابهات است.اما كسانيكه در دلهاى آنان لغزشى است ازمتشابهات تبعيت مىكنند و منظور آنان فتنه برپا كردن و تاويل آن متشابهات[بدلخواهخويش]است و نميداند تاويل آن را مگر خدا و راسخان در علم مىگويند ما بآن ايمانآورديم،همه آنها از نزد پروردگار ماست و متذكر نميشود مگر خردمندان.) مرحومعلامه طباطبائى و ديگر مفسران در تفسير اين آيه و اينكه«واو»در سر و الراسخون فىالعلم براى استيناف استيا واو عاطفه است مطالب مفصلى ايراد كردهاند كه مراجعه بهآنها در اين مورد بسيار مفيد است.چند مسئله را در توضيح اين آيه شريفه براى تبيينجمله مورد تفسير متذكر ميشويم:
مسئله يكم-گفته شده است:اگر علم به تاويل متشابهات قرآن را منحصر به خدابدانيم بطوريكه هيچ كسى نتواند متشابهات را تاويل كند،نازل كردن آنها براى بشريتبىفائده خواهد بود،پس قطعى است كه بايد اشخاصى وجود داشته باشند كه توانايىتاويل متشابه را داشته باشند و ساير مردم از آن اشخاص بياموزند،بنابر اين،«واو»در«و الراسخون فى العلم»واو عاطفه مىباشد.پاسخ اين نظريه با توجه به حصر قطعى در آيهمستفاد از حرف نفى (لا) «و لا يعلم»و حرف استثناء (الا) در«الا الله»روشن مىشود،بااين بيان كه اين حصر كه در آيه و لا يعلم تاويله الا الله علم تاويل را منحصر به خدا مىكند.
اولا اگر و الراسخون فى العلم (راسخان در علم) را به لفظ جلاله (الله) عطف كنيم.بانظر باينكه منظور صاحبان اين نظريه،همه علماء صاحبنظر مىباشد.[نه عده خاصى كهپيامبر و ائمه معصومين ميباشند]از جهت قاعده ادبى صحيح نخواهد بود،زيرا حصرقطعى علم تاويل به خداوند متعال با شركت هزاران عالم صاحب نظر در همين علم تاويلبهيچ وجه صحيح نيست.
و ثانيا در امثال اين موارد،روش آيات چنين است كه خداوند سبحان وقتى كه مردمبا ايمان را كه رسولخدا صلى الله عليه و آله هم در ميان آنان وجود دارد درباره يكموضوع بيان مىفرمايد،رسول خدا صلى الله عليه و آله را نيز قبلا متذكر ميشود و ايننكته بسيار عالى است كه مرحوم علامه طباطبائى در تفسير آيه مورد بحث آن را مطرحنموده است.مانند1- آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المؤمنون [البقره آيه 285](رسولخدا (ص) بآنچه كه از پروردگارش به او نازل شده است ايمان آورده است و[همچنين]مردم با ايمان) 2- ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين [التوبه 26](سپس خداوند آرامش خود را به پيامبرش و به مردم با ايمان نازل فرمود.)
3- لكنالرسول و الذين آمنوا معه [التوبه آيه 88] (و لكن پيامبر (ص) و كسانى كه با او ايمانآوردهاند.) 4- و هذا النبى و الذين آمنوا [آل عمران آيه 68] (و اين پيامبر و كسانى كهايمان آوردهاند.) 5- لا يخزى الله النبى و الذين آمنوا [التحريم آيه 8]، (خداوند پيامبرو كسانى را كه ايمان آوردهاند خوار و پست نمىسازد.) بنابر اين،همانطور كه علامهطباطبائى متوجه شده است مىبايست آيه مورد تفسير چنين باشد: و لا يعلم تاويله الا الله ورسوله و الراسخون فى العلم (و نميداند تاويل آن متشابه را مگر خدا و رسولخدا وراسخان در علم) و اينكه گفته شده است اگر علم تاويل متشابه منحصر به خدا باشد،وهيچ كس نداند چه فائدهاى بر نزول آيات متشابه ميتوان تصور نمود؟پاسخ آن با توجه باينكه خداوند علم تاويل را به اشخاص مخصوصى از بندگان خود كه پيامبر و ائمهمعصومين مىباشند تعليم داده و مردم ديگر بايد از آنان فرا بگيرند.همانگونه كهخداوند متعال علم غيب را كه در انحصار خود او است.مورد استثنا قرار داده و فرمودهاست: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول [الجن آيه 27](خداوند عالم غيب است و هيچ كس را به غيب خود مطلع نمىسازد مگر به پيامبر ورسولى كه مورد رضايت او است) و اين نكته را نيز علامه طباطبائى متذكر شده است.
مسئله دوم-اينكه خداوند متعال در اين آيه شريفه يكى از صفات راسخين در علمرا كه عبارتست از ايمان به متشابه و باينكه همه قرآن اعم از محكم و متشابه از نزد خدااست.متذكر شده است منافاتى با اين حقيقت ندارد كه منابع ديگر اثبات كند كه همينراسخون در علم،به تاويل متشابهات عالمند و ديگر مردم بايد از آنان بياموزند.
مسئله سوم-اگر بر فرض غير صحيح بگوييم:واو در و الراسخون فى العلم عاطفهاست و معناى آيه چنين است كه«و نميداند تاويل متشابه را مگر خداوند و راسخون درعلم،باز نمىتوانيم راسخون در علم»را به هر كسى كه از طرق معمولى مقدارى علم بهدست آورده، اطلاق كنيم.همه ما از اين جريان اطلاع داريم كه هيچ مفسر و فقيه ومتكلم و حكيم و فيلسوفى كه منابع علم و معرفت آنان همين حواس و انديشه و تعقل ومنقولات است، نميتوانند ادعاى رسوخ در علم (استحكام غير قابل تزلزل و قطعى مطلق) داشته باشند و چنين ادعايى هم هيچ كس نكرده است.آيا امثال فخر رازىها نگفتهاند:
نهاية اقدام العقول عقال و اكثر سعى العالمين ضلال و لم نستقدمن علمنا طول بحثنا سوى ان جمعنا فيه قيل و قال
(نهايت كوشش عقول بشرى بند و زنجيرى است كه نميتواند از آن رهايى يابد و اكثرتلاش عالميان گمراهى است و ما از علم خود در طول عمرمان استفاده نكرديم،مگراينكه مشتى قيل و قال براى خود اندوختيم) از طرف ديگر با توجه به منابع قطعى كه رسوخ در علم را براى امير المؤمنين و ائمه عليهم السلام اثبات مىكند.بايد اين معنى رابراى راسخين در علم قبول كنيم كه منظور آن بزرگوار و اولاد معصومين او مىباشند.ازآنجمله:حديثبسيار معروف از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه شيعه و سنى آنرا بهتواتر نقل كردهاند:انا مدينة العلم و على بابها (من شهر علمم و على در آن شهر است) ودر جملهاى كه آن حضرت فرمود: سلونى قبل ان تفقدونى (بپرسيد از من پيش از آنكهمن از ميان شما بروم) و آن حديث معروف كه مىگويد:اقضاكم على (قاضىترين شماعلى) است و در هيمن خطبه كه مورد تفسير ما است.مىفرمايد:اين الذين زعموا انهمالراسخون فى العلم دوننا كذبا و بغيا علينا (كجا هستند كسانى كه به دروغ و از روى تعدىبر ما گمان كردهاند:آنان هستند راسخان در علم،نه ما.) اين تحدى و تهديد روشنتريندليل آن است كه مقصود خداوند متعال از راسخان در علم مردم معمولى نيستند كهعلوم آنان بجهت ابتناء به اصول و مقدمات غير يقينى متزلزل است،و كسانى بايد باشندكه منابع علم آنان وصل به ماوراى طبيعى باشد.محمد بن يعقوب كلينى در كتاب كافىچند باب آورده است كه دلالتبهمين معنى دارند كه راسخون در علم على (ع) و اولادمعصومين او مىباشند.
از آنجمله:1-باب ان الراسخين فى العلم هم الائمة عليهم السلام (4) 2-باب ان من وصفه الله تعالى فى كتابه بالعلم هم الائمة عليهم السلام (5) در اين كهكسانى كه خداوند آنان را با علم توصيف فرموده است،ائمه عليهم السلام هستند)
3-باب ان الائمة اوتوا العلم و اثبت فى صدورهم (6) در اينكه ائمه عليهم السلامكسانى هستند كه بآنان علم داده شد و در سينههاى آنان ثبت و رسوخ پيدا كرده است)
4-باب ان الائمة معدن العلم و شجرة النبوة و مختلف الملائكة (7) در اينكه ائمه معادنعلم و درخت نبوت و مورد تردد فرشتگان هستند)
5-باب ان الائمة ورثوا علم النبى و جميع الانبياء و الاوصياء الذين من قبلهم (8) در اينكه ائمه علم پيامبر اسلام و جميع پيامبران و اوصياء پيش از خود را به ارث بردهاند)
6-باب ان الائمة عليهم السلام عندهم جميع الكتب التى نزلت من عند الله عز و جل وانهم يعرفونها على اختلاف السنتها (9) 7-باب انه لم يجمع القرآن كله الا الائمة عليهم السلام و انهم يعلمون علمه كله (10) دراينكه جز ائمه عليهم السلام كسى همه قرآن را جمع نكرده و آنان هستند كه همه علمقرآن را جمع نكرده و آنان هستند كه همه علم قرآن را مىدانند)8-عن سلمة بن كهيل،عن الصنابجى عن على قال قال رسول الله صلى الله عليه و آلهو سلم:انا دار الحكمة و على بابها (11) من خانه حكمتم و على در آن است)
9-احمد بن عمران بن سلمة[كه مورد وثوق و عادل و مورد رضايتبود]نقلمىكند از سفيان ثورى از منصور از ابراهيم از علقمه،از عبد الله،او مىگويد:كنتعند النبى صلى الله عليه و آله و سلم فسئل عن على فقال:قسمت الحكمة عشرة اجزاءفاعطى على تسعة اجزاء و الناس جزء واحدا (12) 10-عباية از عبد الله بن عباس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مىكند كه آنحضرت فرمود:على عيبة علمى (13) على ظرف[يا جايگاه]علم من است)
11-از عبد الله بن عمرو:رسولخدا (ص) در حال مرض فرمود:بگوييد:برادرمبيايد،عثمان را خواستند،پيامبر از وى رو گرداند،سپس فرمود:بگوييد برادرم بيايد على بن ابيطالب را خواستند،پردهاى روى او انداخت و با يكديگر صحبت كردند،وقتىكه على از نزد پيامبر عليهما السلام بيرون آمد.از وى پرسيدند:پيامبر به تو چه گفت؟
على فرمود:علمنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم الف باب يفتح من كل باب الفباب (14) پيامبر هزار باب از علم براى من تعليم فرمود كه از هر باب هزار باب باز مىشودان الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاةمن غيرهم (قطعى است كه امامان از قريشند كه در اين شعبه از هاشم كاشته شدهاند،وامامتبراى غير آنان شايسته نيست (و از غير زمامداران هاشمى لياقت ندارند.)
امامت از فرزندان هاشم قريش است و غير قريش صلاحيت اين مقام الهى را ندارد.
اينكه مقام پيشوايى از نسل شخصى معين (هاشم) تعيين شده است،نبايد با اين علوم ومعارف محدودى كه درباره نيروها و استعدادها و اسرار نهفته در انسان داريم،موردانكار و ترديد قرار بگيرد.لذا اگر چنين ادعا كنيم كه خداوند سبحان رازى در وجودحضرت هاشم به وديعت نهاده است كه زمامداران بر حق اسلامى بايد از نسل آنبزرگوار باشند هيچ علمى شايستگى رد و طرد چنين ادعايى را ندارد،همانگونه كهپيامبرانى متعدد از نسل حضرت ابراهيم خليل على نبينا و عليهم السلام به وجود آمدندالبته اين معنايش آن نيست كه هر كس كه از نسل حضرت ابراهيم خليل يا حضرت هاشمباشد،صلاحيت پيشوايى دارد،بلكه قضيه اينست كه پيامبران بعد از ابراهيم (ع) از نسلآن حضرت و پيشوايان اسلامى از حضرت هاشم مىباشند.
مرحوم محقق خوئى در شرح نهج البلاغه شرط قرشى بودن را براى امامت از هر دوطائفه شيعه و سنى نقل نموده است.ما در اينجا بطور خلاصه آن احاديثى را كه محققمزبور براى شرط مذكور آورده است،متذكر مىشويم:
1-محمد بن اسماعيل البخارى در كتاب صحيح خود (صحيح بخارى) ازعبد الملك نقل كرده است كه از جابر بن سمرة شنيدم كه گفت:از پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم شنيدم كه مىفرمود؟«يكون بعدى اثنا عشر اميرا فقال:كلمة لم اسمعها،فسالت ابى ماذا قال؟ قال:انه قال:كلهم من قريش. (15) 2-بخارى روايت مزبور را از ابنعينيه چنين نقل فرموده است: قال رسول الله لا يزال امر الناس ماضيا ما وليهم اثنا عشررجلا،ثم تكلم بكلمة خفيت على، فسالت ابى ما ذا قال رسول الله؟فقال:قال:كلهم منقريش. (16) مضمون روايت فوق را مسلم در صحيح خود بطور مسند از حصين از جابر بنسمرة نقل كرده است (17) 4-باز مسلم در صحيح خود از عبد الملك بن عمير از جابر بن سمرة همين مضمونرا روايت نموده است (18) .
5-باز همين مضمون را مسلم در صحيح خود از سماك بن حرب از جابر بن سمرة. (19) 6-باز همين مضمون را مسلم در صحيح خود از احمد بن عون بن عثمان از الشعبىاز جابر بن سمرة نقل نموده است.
7-الحميدى در كتاب الجمع بين الصحيحين گفته است:و در روايت مسلم ازحديث عامر بن ابى وقاص از نامهاى كه جابر بن سمره براى او نوشته و آن را بوسيله نافعبه او فرستاده است، نقل نموده است كه در آن نامه چنين آمده است كه براى من خبر بدهاز چيزى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدهاى،پس براى من چنيننوشت:شنيدم از رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم روز جمعهاى كه در شامگاه آناسلمى سنگسار شده بود،لا يزال هذا الذين قائما حتى تقوم و يكون عليهم اثنى عشرخليفة كلهم من قريش...اين دين به بقاى خود استمرار پيدا مىكند تا دوازده خليفه كه همه آنان از قريشند زمامدارى آن را بعهده داشته باشد.«سيد بحرانى پس از وارد كردناين اخبار هفتگانه و ده روايات ديگر از طريق اهل سنت از جابر بن سمرة چنين مىگويد:
يحيى بن المحسن البطريق در كتاب المستدرك متذكر شده است كه در كتاب العمدة 20 سند براى روايت مورد بحث نقل كرده است (ان الخلفاء بعده اثنا عشر خليفة) يعنىخلفاء بعد از رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم 12 خليفهاند همه اين اسناد از صحاحاست.از صحيح بخارى 3 سند و از صحيح مسلم 9 سند و از صحيح ابو داوود 3 سند واز الجمع بين الصحاح 2 سند و الجمع بين الصحيحين-حميدى 3 سند و همه اينروايات دلالت گويا باين دارند كه دين اسلام به عزت خود پايدار مىماند،مادامى كه12 خليفه كه همه آنان از قريشند،امامت آن را به عهده بگيرند.» (20) سپس مرحوم محققهاشمى خوئى چهارده سند ديگر نقل نموده است. (21)
اهل الضلال-منها-آثروا عاجلا و اخروا آجلا،و تركوا صافيا و شربوا آجنا،كانى انظرالى فاسقهم و قد صحب المنكر فالفه و بسىء به و وافقه،حتى شابت عليه مفارقه و صبغتبه خلائقه،ثم اقبل مزبدا كالتيار لا يبالى ما غرق او كوقع النار فى الهسيم لا يحفل ما حرق(دنياى گذران را مقدم داشتند و آخرت باقى را رها كردند.شربت زلال حيات با ايمان راكنار گذاشتند و آب ناگوار و مخلوط با كثافت را آشاميدند.گويى به تبهكار آنانمىنگرم كه همدم كار زشت گرديده و با آن،الفتى پيدا كرده است،و با آن كار زشتانس گرفته و با آن هماهنگ گشته است تا موهاى سرش با آن ناشايستىها سفيد شده واخلاقش رنگ آن منكرها را گرفته است.اين گمراه بىپروا با دهان كف بر آورده مانندموج انبوه كه باكى از آنچه را كه غرق مىكند،ندارد روى مىآورد يا همانند آتش كه درگياهان خشكيده مىافتد و بىپروا از آنچه كه مىسوزاند، زبانه مىكشد.)
دنياى زودگذر را گرفتند و آخرت جاودانى را رها ساختند!!
لذائذ و خواستنىهاى دنيا،چنان بينائى شخصيت آنان را سلب كرد كه هيچ موقعيتى را نهاز گذشته بياد مىآوردند و نه از آينده!گويى در همان موقعيت از زندگى دلخواه كه بسرمىبردند،زاييده شده و در همان موقعيت زندگى خواهند كرد!آرى،امروز كه جهان رابه مراد خود ديدند،همه ديروزها و فرداها از ديدگاه آنان ناپديد گشت.جهل بنيان كناز يك طرف و باختن شخصيتبه لذائذ موقت دنيا،آنان را از دريافت زمان و سپرىشدن تدريجى آن و نابود شدن نيروها و استعدادها و سرمايههاى حياتبخش،چنانناتوان ساخت كه گويى همان لحظات اشتغال به لذائذ حيوانى،ابدى و غير قابل انقراضمىباشد!اين كوتهبينى محقرانه و اين اسارت در زنجير شهوات و خودكامگىهانگذاشت از آبحيات زلال زندگى حتى جرعهاى بنوشند،گويى آنان مردهگانى بودند كهگام باين دنيا نهادند،گرماى خورشيد و ديگر عوامل طبيعت چند صباحى آنان را بجنبشدر آوردند،چونان مار افسرده از سرما كه در گرماى خورشيد بجنبش در مىآيد،ولىبالاخره مار است كه به حركت و تقلا مىافتد،تا آنگاه كه روزگارش بسر آيد و به مشتىخاك تيره مبدل گردد.
سپس آن مردگان متحرك با گذشتساليان عمر از حركت مىافتند و بقول آن شاعر:
«از خاك بر آمدند و بر باد شدند»
و مورخان ساده لوح وقتى كه كميت انسانهايى را كهدر فلان جامعه و در فلان برهه از تاريخ براى آيندگان خبر مىدهند،همان مردگان را ازآن كميت محسوب نموده،مثلا مىنويسند:در آن موقع،در آن جامعه صد و پنجاه وپنجهزار انسان زندگى مىكردند!در آن زمان،در فلان جامعه دهها ميليون انسان زندگىمىكردند!بديهى است كه منظور آن مورخان جنبش و جست و خيز موجوداتى است كهاز حقيقت زندگى تنها احساس سطحى،اراده و حركت را داشتند.شما گمان مكنيد كهاحساس رضايت اين زنده نماهاى دور از حيات،و اين آزادهنماهاى دور از آگاهى و اراده و اين نمايشگران وجدان انسانى بيخبر از دل و وجدان،و اين سوداگران جانهاىآدميان،مستند به يك پايه و اساس صحيح است،همه پديدههاى مزبور (احساسرضايت،آزادى،آگاهى،وجدان و غير ذلك) يا مستند به تلقين ماهرانه مديريتهاىجوامع آنان است و يا متكى به تجسيم ذاتى خود آنان مىباشد كه حيات خيالى را حياتحقيقى مىبينند نسبت مىدهند،بهمين جهت است كه شما مىتوانيد در آثار علمى وفرهنگى مخصوصا در آثار ادبى آنان چه صريحا و چه اشارتا و چه ضمنا اين مطلب راببينيد: براى آنان-
نيست وش باشد خيال اندر جهان تو جهانى بر خيالى بين روان بر خيالى صلحشان و جنگشان بر خيالى نامشان و ننگشان
نتيجه قطعى اين تبهكارىها است كه مرتكب شوندگان آنها از زندگى فقط به نام آنخوشحالند.با لغزشها و معاصى انس گرفته و موى سر و ريش در مصاحبت آنها سفيدكرده، نه بهرهاى از آگاهى و تعقل دارند و نه نصيبى از آزادى و آزادگى و نه حظى از دلو وجدان كه آنان را به حيات حقيقى رهنمون شوند.اينان بقول على عليه السلام هماننددرندگان ناآگاهند كه با استشمام اندك بويى از لذت و منفعت،شديدترين حمله رامىآورند،بدون توجه به حق و ناحق،مشروع و نامشروع،صحيح و ناصحيح و زشت وزيبا،هر چيزى را روياروى خود ببينند، متلاشى و نابود مىسازند تا به آنچه كه آنرامنفعتخود مىبينند نائل گردند!!و بديهى است كه پس از آنكه آگاهى و خرد وآزادگى و دل و وجدان از انسان سلب شد،در هر چيزى كه منفعتى ديد براى ربودن آن،بهر كارى دست مىيازد،اگر چه به اصطلاح عاميان:منفعت منظور،دستمالى باشد كهبراى بدست آوردن آن،حاضر است هزاران قيصريه (بازار يا سراى تجارت و كسب وفروشگاهها) را آتش بزند!!
اين العقول المستصبحة بمصابيح الهدى و الابصار اللامحة الى منار التقوى!اين القلوب التى وهبت لله و عوقدت على طاعة الله!ازدحموا على الحطام و تشاحو على الحرام،و رفعلهم علم الجنة و النار،فصرفوا عن الجنة وجوههم و اقبلوا الى النار باعمالهم،و دعاهم ربهمفنفرو و ولوا،و دعاهم الشيطان فاستجابوا و اقبلوا(كجا هستند آن عقولى كه از انوار هدايت روشنايىها كسب كردهاند و كجا هستند آنديدههايى كه به نشانههاى تقوى مىنگرند،كجا هستند آن دلهايى كه به خدابخشيده شدهاند و پيمان به اطاعتخداوندى بستهاند.
هجوم به متاع پست دنيا آوردند و براى بدست آوردن حرام با يكديگر به ستيزهبرخاستند. پرچم (يا نشانههاى بهشت و دوزخ براى آنان بر افراشته شد،آنان روى ازبهشتبرگرداندند و با كردارهاى زشتى كه انجام داده بودند،به آتش روى آوردند،وپروردگارشان دعوت كرد،از آن دعوت رميده و پشت گرداندند و شيطان آنان را خوانداجابتش كرده و بآن روى آوردند.)
كجا رفتند و چه شدند آن بينايان و اطاعت كنندگان و دلهاى بخشيده شده بخدا!!
مگر عقول آنان با انوار هدايت روشن نشده بود،مگر ديدگان آنان به مشعل تقوىنمىنگريست،مگر دلهاى آنان در اختيار خدا نگذاشته شده بود،مگر آن دلها خود راوابسته جاذبيت تقوى نكرده بودند؟!آيا انعطاف بشرى باين اندازه مىرسد كه پس ازروشنايى بار ديگر ظلمت گرداگردد!و پس از قرار گرفتن در جاذبيتحق و حقيقت از آنبگسلد و راهى بيابان گمراهى شود!براى آنان،هر گونه حجت و برهان اقامه شده و رشدو گمراهى هر يك چهره خود را بآنان نشان داده بود،متاع دنيا و مقام و جاه،ناچيز بودنخود را بآنان اثبات كرده بود،چه شد،چه عاملى پيش آمد كه زير و رو شدند آنچنانكهگويى اينان همان عقول منور و ديدههاى ديدهور و دلهاى بخشيده شده به خدا و وابستهبه طاعتخداوندى نيستند.آرى،اى بشر،هشيار باش كه زندگانى عزيزت با عاملانعطاف خطرناك از مسير«حيات معقول»منحرف نگردد.اين انعطاف كه ميتوان گفت:
يكى از عالىترين عوامل گرديدن به سوى رشد و كمال است،چنان باعثخسارت ماشده است كه هر لحظه مىگوييم:
باز پهنا مىرويم از راه راست!
باز گو اى خواجه راه ما كجاست!
اى هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط كرديم راه دمبدم وابسته دام نويم هر يكى گر باز و سيمرغى شويم صد هزاران دام و دانه است اى خدا ما چو مرغان حريص و بينوا
حال كه چنين است:در هر نمازى كه حداقل دو بار ميگوييم: اهدنا الصراط المستقيم (22) از تهدل بگوييم و بر مبناى باور بگوييم،باشد كه اصل اولى خود شناسى را درك كنيم و سپسبراى تكميل اين اصل با اصول ديگر به تكاپو بيفتيم.اين نيايش حياتبخش اللهم لا تكلناالى انفسنا طرفة عين ابدا (پروردگارا،ما را[حتى]بمقدار يك چشم بهم زدن نيز برخودمان وامگذار) تكرار كنيم.و نگذاريم تكيه بر خود گسيخته از خدا،بر سر ما آنبياورد كه بر سر بريدهشدگان از فيض رحمانيت الهى آورده است.اكثريت قاطعمسلمانان در صدر اسلام با ياد خدا و با تكيه به فيض و رحمت الهى و با توكل و ايمان بهمكتب،بآن مقام والاى انسانيت و تقوى نائل گشتند،با بوجود آوردن يك انقلابواقعى،روشنترين مشعلها را در جادههاى تكامل نصب نمودند.متاسفانه مدت طولانىنگذشت كه آن اكثريت تدريجا كاهش يافت و هر اندازه كه آزمايشها مخصوصا بوسيلهمال و مقام و شهرت شديدتر مىگشت،بر شدت كاهش مىافزود.با اينحال عظمتاسلام و استحكام و جاودانگى اين دين مقدس،با گذشت زمان و با كاهش مسلمانانواقعى،هر چه بيشتر از پيش،آشكارتر مىگشت.صحيح است كه مىگويند: اگر حقيقتاسلام خود حافظ و نگهدارنده خود نبود،اين دين انسان ساز قرنها پيش افول مىكرد وامروزه اثرى و خبرى از آن نمانده بود،در صورتيكه اگر در جامعه شناسى مذهبى دوران ما بررسى داشته باشيم،خواهيم ديد كه همه مذاهب[بوسيله بىتوجهى و خودكامگىها وتشريفات گرائى مردم آنها]رنگ خود را باختهاند،يا اگر مورد بحث و تحقيق قراربگيرند،رنگ خود را مىبازند،مگر دين اسلام كه هر چه زمان پيش مىرود اصالت وهويت و حياتى بودن خود را بيشتر آشكار مىسازد.
پىنوشتها:
1-آل عمران آيه 141.
2-آل عمران آيه 154.
3-آل عمران آيه 140.
4- 5- 6- 7- 8-الكافى-محمد بن يعقوب كلينى ج 1 ص فهرست 557
9- و 10- الكافى-محمد بن يعقوب كلينى ج 1 ص فهرست 557
11-غاية المرام باب 33 ص 523 با طرق متعدد و حلية الاولياء ابو نعيم ج 1 ص 64 و اللالىالمصنوعة-سيوطى ج 1 ص 170 نقل از ترجمه الامام على من تاريخ دمشق-الحافظ ابو القاسمابن عساكر ج 2 ص 459 به تحقيق از آقاى محمد باقر محمودى.
12-حلية الاولياء ابو نعيم ج 1 64 و ميزان الاعتدال ذهبى ج 1 ص 58 اين روايت از راويان متعددنقل شده است.
13-تاريخ دمشق-ترجمة الامام على بن ابيطالب عليه السلام ج 2 ص 482
14-همين ماخذ،ص 484 و 485
15- همان ماخذ.
16-ماخذ مزبور ص 31
17- 18- 19- همان ماخذ.
20- و 21-ماخذ مزبور ص 31